بسم الله الرحمن الرحیم
۲۵ آذر ماه است.حوالی ۱۰ شب. طبقه دوم خوابگاه در اتاق مطالعه ام اما نه کنج قشنگم و میز مطالعه، روی زمین کنار شوفاژ و نزدیک درب ورودی نشسته ام. با یکی از این میزهای کوتاه وایت برد دار که لپتابم روی آن است.یک چای نبات زنجبیل دم دستم است و یک دمنوش آویشن و عسل را آماده کرده ام برای ساعت مبادا.
حوصله ی قصه چیدن و طفره رفتن ندارم.باید ثبت کنم. نمیدانم چرا. برای این نیست که مثلا بعدها بفهمم که چه روزهای سختی را پشت سر گذاشتم و برای این نیست که از لحاظ هیجانی تخلیه شوم و نه اینکه همدلی دریافت کنم و نه انتقال تجربه.حقیقت این است که نمیدانم چرا، اما میدانم که باید.
کنکور ثبت نام کردم.به هیچکس نگفتم به جز یکنفر و حالا به همه ی شما.و البته که هنوز هم راز است. دوست ندارم فاش شود چون قطعا غول اضطراب به دقیقه نرسیده من را میبلعد. از اینکه به کنکور گره بخورم وحشت دارم. دارم فکر میکنم به یک رشته چرت قبول شدن و یزد ماندن و کار کردن. میخواهم یزد بمانم و به خوابگاه ارشد برای ماندن نیاز دارم. و به فرصت برای آموختن.
درمسیر درستی هستم.دستاوردهای قابل توجهی دارم.ریسک های مهمی کردم. و حتی با وجود تمام سختی اش تا اینجا تصمیمات درستی گرفته ام...قصد من من کردن ندارم،نقش خدایی که می شناسمش خیلی پررنگ تر از این است که گفتن داشته باشد. دارم تقلا میکنم که بگویم باید حالم خوب باشد اما نیست. مهدکودک را که امیدم بود یکماهی می شود که به عمد رها کرده ام. کلاسها یکی در میان است هرچند درس میخوانم.
حدس خودم از شرایط این روزها یک دوره خفیف افسردگی دوباره ست. قبلا هم چنین چیزی را پشت سر گذاشته بودم.برایم این نوع غم خنثی آشناست.مبهم و بی دلیل.
دارم مینویسم چون میخواهم بگویم آدمی که دارو مصرف می کند و سابقه ی اضطراب زیاد و افسردگی کم دارد،هیچوقت نمیتواند به طور عادی غمگین باشد. من نوع غمم را می شناسم. غم عادی با غم افسردگی تفاوت دارد.ترس واسترس با اضطراب متفاوت است.قبلا خیلی سعی می کردم این را برای بقیه توجیح کنم اما الان حتی نمیخواهم برای خودم تفکیکش کنم. گاهی اوقات غمی عادی دارم اما به خوردن پاروکسیتین ادامه می دهم چون باید خلقم با بالا نگه دارم چون باید ادامه بدهم. برخی روزها مثل چنین روزهایی با خودم لج میکنم. غمی سنگین و غیرعادی را در کوله بارم حمل میکنم و سنگینی اش مچاله ام کرده اما دارو نمیخورم.نمی روم به تراپیست بگویم کمک! نمیروم دنبال راهی برای خلاص شدن از این سنگینی. مچاله می شوم و گریه می کنم و غر میزنم از این رنج اما هیچ تلاشی برای بهبود نمی کنم. بخاطر دو گزاره ی اساسی در ذهنم که این روزا کمر همت بسته به له کردنم. اینکه آدم خوبی نیستم. و اینکه دوست داشتنی نیستم.
بخاطر این دو گزاره که رسوب کرده به سلول هایم،دلم میخواهد با سنگینی بار این غم خودم را مجازات کنم.آخرین باری که گریه میکردم، مدام زیرلب تکرار می کردم ببخشید که آدم بدی ام. بارها و بارها تکرارش کردم و حتی نخواستم از خودم بپرسم چرا؟
و ببخشید که آدم دوست داشتنی نیستم.خودخوری میکنم برای تمام کارهایم.حرکاتم.گفتارم.رفتارم. و اینها خسته ام می کند.توان مواجهه با آدم ها را ندارم. رویارویی با آدم ها یعنی یک عالمه فکر و خیال.از آدمها فرار می کنم و مدام میخوابم. خوابم نمی برد. شبها تا صبح بیدارم و صبح ها وقت کلاسها ،خواب. سریال نمیبینم .تمرکز ندارم. روان درمانی هزینه دارد و با شرایط اقتصادی الانم حتی جزو آخرین گزینه ها هم نیست.بدنم به داروها مقاومت پیدا کرده و اثرشان را از دست داده اند.
کودکانه منتظرم تا کسی نجاتم دهد.