جلسه اول خیلی سعی کرد بداخلاق و جدی باشد،از حق نگذریم واقعا هم خوب حفظ ظاهر کرده بود،با مسئول آموزش غیبت َش را می کردیم و خانم مسئول به شوخی میگفت:میخواد مخشو نزنید!
فقط کمی بزرگتر از ماست،من حسابی سر به سرش می گذارم و اذیت کردنش از حق نگذریم مَلَس است.
طی این دو ترم باهم دوست شدیم،بلاخره فهمید که ما کودک تر از این حرف هاییم و شبیه پدرها به شیطنت هایمان لبخند میزند و صبوری میکند.
جلسه آخری سر به سرش میگذاشتم که برایمان بستنی بخرد و اصرار داشتم بستنی استاد، طور دیگری خوشمزه ست،تَشَر زد که سرجایم بنشینم و به درس گوش کنم و قول داد که بعد از کلاس برایمان بستنی می خرد.
آخر کلاس سَر بودجه امتحانی دعوا کردیم،کلنجار رفتیم.من برای رد نشدن از حَدم،رها کردم و از کلاس رفتم.
ربع ساعت بعد زنگ زد که به محوطه بروم،دخترک ها گفته بودند از بستنی نخریدنش ناراحت شده و رفته ام.فحششان دادم که آبرو برایم نگذاشته ند.
رفتم که گفت، روزی در هفته آینده براتون بستنی میخرم میام اینجا که باهم بخوریم.
توضیح دادم که اینها همه شوخیه و من جدی نیستم.سر تکان داد و باز هم تاکید کرد که حتما می آید.خندیدم و تشکر کردم.دَم آخری که داشت میرفت گفت،راستی فصل هفتُمَم حذف کردم.خندیدم.
ایستادم تا از دانشگاه خارج شود،همچنان میخندیدم که ناگاه اشک شد و تا یکساعت بعدش گریه کردم.
یک :این دانشگاه سختی زیاد داشت اما بهترین حُسنش این بود که اساتید،علاوه تر از استاد،دوستای خوب ما بودن.
ما فقط چهارتا تا دانشجو بودیم،خواه ناخواه با اساتید صمیمی شدیم و رابطه ما فراتر از استاد دانشجو بود.
ترک کردن اینجا و آدماش،برام مثل ترک کردن خونه میمونه،کاملا دردناک دارم تلاش میکنم دل بِکنم...
و این فقط بخش مختصری از آدمایی هست که این مدت از دست دادم...






به روزرسانی اول:
دو: وقتی دارم خداحافظی میکنم،هیچ چیز اونقدرا برام جدی نیست،هنوز نمیتونم درک کنم این خداحافظی آخره.عادت کردم خداحافظی کنم و مدتی بعد دوباره با شوق و ذوق برگردم پیششون.
سه:بلاخره ویرگول چالشی گذاشت که بهش علاقه مند شدم!ویرگول برای من دوتا مفهوم عمیق داره
اول از همه ویترینی از مهم ترین اتفاقات و احساساتی هست که تجربه کردم،من بارها و بارها نوشته های خودمو مرور کردم،برای خودم متعدد کامنت گذاشتم و هرموقع خواستم به بخشی از زندگیم اشاره کنم،با کمک پست های ویرگول اینکارو کردم،واسه همین هم مدتی فکر میکردم اینجا میتونه معرفی خوبی از من باشه چون بخش عظیمی از من رو پوشش داده.اما اشتباه می کردم و الان اینجا،همون دفتر خاطرات منه که در خلوت خودم ورقش میزنم و کیف میکنم.
دومین مورد: ویرگول نسل های متعددی داره،من فکر میکنم احتمالا نسل چهارم یا پنجمی باشم که وارد این پلتفرم شد،هرنسل با هم نسلی های خودش ارتباط عمیقی داشت اما روز به روز آدمای بیشتری از اینجا کوچ کردن و نسل ها منقرض شد.از نسل ما هم چیزی نموند،الان دیگه یه نسل نوجوون وارد شدن که دنیای متفاوتی با ما دارن،ویرگول رونقی برای نوشتن نداره،اما نمیشه این رو کتمان کرد که ارتباطات قوی و قشنگی خارج از فضای ویرگول بین ما کاربرها شکل گرفت که هنوزم ادامه داره،آدمهای خوب رو هرجایی نمیشه پیدا کرد...
خلاصه که من با ویرگول،خودم رو مرور میکنم.احساسات و لحظاتم رو ثبت کردم،چیزی شبیه قدح اندیشه دامبلدور(همین الان کتاب چهارم رو تموم کردم.) رشته افکار من به اینجا متصله.