ویرگول
ورودثبت نام
fatemehjavahery
fatemehjavahery
خواندن ۳ دقیقه·۷ ماه پیش

دو بعلاوه ی دو

بسم الله الرحمن الرحیم.

خیلی ازم میپرسیدن چرا؟ چی شد؟ چرا اینقدر یهویی؟گاهی لبخند میزدم و اگر اصرار میکردن میگفتم،آدم بعضی چیزا رو که میفهمه،نمیتونه ازشون گذر کنه.نه که بخوام طاقچه بالا بذارم و جواب ندم..نه!فقط من آدمِ استدلال کردن و ثابت کردن نیستم.من حسش کردم،درکش کردم،حالم باهاش خوب بود و قلبم آروم بود و همین برام کفایت میکرد.مگه چی بیشتر از این میخواستم؟

برای من جبهه بود.چیزی که باهاش آشنا شدم و نتونستم ازش به راحتی بگذرم،شهدا بودند. نوجوون بودم و توی شور و حال نوجوونی،کشف و اکتشافات و رویا و شوق و آرمان های بلند و قوی. اولین باری که کتابی با طرح جلد کیف پول رو خوندم رو خوب به یاد دارم،قطور بود.صفحاتش اشک شد.

من هیچوقت نفهمیدم موقع گریه کردن بود که میخندیدم یا موقع خندیدن بود ک اشک از چشمام جاری بود،فقط میدونم انگار دنیام منفجر شده بود،از چیزی که پیدا کرده بودم روی پاهام بند نبودم، حالم خوب بود،میدونستم که من چیزی رو پیدا کردم که نمیتونم به راحتی ازش گذر کنم،نداشته های من بود،گم کرده ی من بود.اون نور،اون زیبایی،اون آرامش،اون بی زمانی،اون معصومیت،اون پاکی،اون مدینه ی فاضله ی جبهه ها گم کرده ی من بود، وسط این دنیای شلوغی که منِ نوجوون تازه داشتم درکش میکردم.



من منطقی و اهل جزئیاتم ولی همیشه آدمایی که از قلبشون بیشتر از مغزشون استفاده میکنند رو دوست داشتم.با فرانکی پِرِستویِ سیم های جادویی خیلی گریه کردم.همیشه عاشق بابا بودم وقت هایی که در سخت ترین لحظات با یه آرامش و اعتقاد خاص و عمیقی میگفت، غصه نخور بابا،به مو میرسه ولی پاره نمیشه. و من... من همیشه دیدم که به مو رسید ولی پاره نشد.من عاشق مصطفای هفده ساله شدم.عاشق همت،عاشق مهدی باکری،عاشق چمران شدم اون لحظه ایی که گفت،خدایا..حالا دیگه میتونم بمیرم...


این آدما....این آدما...

این آدما....این آدما...آدمایی که قلب بزرگی دارن همیشه منو به گریه میندازن و قلبمو رقیق میکنند.این آدما همیشه عمیق تر از بقیه رنج میبرن و عجب رنج قشنگی!


هنوزم همینه،تموم این سالها همین بوده.من همیشه تمام غم و غصه هام رو جمع کردم بردم پیش شهدا و گریه کردم.شهادت هم به این دو دوتا چهارتای منطقی ما آدم کوچولو ها نیست.

همیشه با خودم میگفتم اگه سربازانش‌این بودن،امام حسین ع کی بوده؟ اربعین که رفتم با این نگاه بود که اگر خدمتگزارانش اینقدر محبّت دارن،خودش چطوریه؟

ولی من از ظهور میترسیدم.از اینکه آدم بدی باشم میترسیدم.شاید خودخواهی بود،دلم میخواست بتونم یه کمکی به این روند کنم،دوست داشتم روزی بیاد ک سرم پایین نباشه....

ولی این روزها هر روز با خودم تکرار میکنم که بیا...،با یارانت،با سیصد و سیزده نفرت،با شهدا،با سردار،با همت و باکری،با چمران... بیا.فقط بیا.

اگر من بَدَم،بخاطرِ خوبات بیا.

دیگه از هیچکس کاری برنمیاد آقا،دیگه ما لازم نداریم دو بعلاوه ی دو بشه چهار، ما به قلب های بزرگ نیاز داریم.ما به شما نیاز داریم آقا....

میدونید به چی میخندم ؟ منی که گاهی برای آسیب روحی روانی یه آدم حرص میخورم‌ و کلی ادعا دارم ،روزهاست ایستادم و مرگ هزاران نفر رو در سکوت نگاه میکنم.مسخره نیست؟

هرچی بیشتر پیش میرم،بیشتر میفهمم چقدر آدما طفلکی ان...ما آدما خیلی کوچولو و طفلی هستیم.


من منتظرم.منتظر چیزی‌که درکش کردم و نتونستم ازش گذر کنم.منتظر مدینه ی فاضله ی جبهه هام.منتظر یه شهر آبی،منتظر شما.

بخاطر قلب هایی که تنها امیدشون تویی،بیا.


باز آی و دلِ تنگِ مرا مونس جان باش

وین سوخته را مَحرَمِ اسرارِ نهان باش

زان باده که در میکدهٔ عشق فروشند

ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

در خرقه چو آتش زدی ای عارفِ سالِک

جهدی کن و سرحلقهٔ رندانِ جهان باش

دلدار که گفتا به تواَم دل نگران است

گو می‌رسم اینک به سلامت، نگران باش

خون شد دلم از حسرتِ آن لعلِ روان بخش

ای دُرجِ محبت به همان مُهر و نشان باش

تا بر دلش از غصه غباری نَنِشیند

ای سیلِ سرشک از عقبِ نامه روان باش

حافظ که هوس می‌کندش جامِ جهان بین

گو در نظرِ آصفِ جمشید مکان باش










حول حالنا الی احسن الحال
آرام و عمیق و آبی و امیدوار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید