ویرگول
ورودثبت نام
Hermione
Hermioneآنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
Hermione
Hermione
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

دو تجربه

بسم الله الرحمن الرحیم

یکماه اخیر شاید پرتجربه ترین و پرچالش ترین ماه زندگیم بود و الان که دارم می نویسم دغدغه ی اصلیم اینه که چطور صبح ها به طور مداوم برم سرکار و ناهار درست کنم و سرکار 6 ساعت تمام انرژی و تمرکزم رو حفظ کنم.همین روتین ساده الان چالش اساسی منه و توانم رو به شدت محدود کرده.


جمعه ست.ساعت 12 ظهر بلیط دارم.یه اتفاق بد برامون افتاده،شکه شدم،ترسیدم و نگرانم و در همین وانفسا باید رهاشون کنم و برگردم یزد تا شنبه به مهدکودک برسم.مدام زنگ میزنم به مامان و خبر میگیرم.وقتی خیالم یکم راحت میشه توی اتوبوس خوابم میبره و بعد با داغی نفس هام از خواب می پرم.تب کردم و حالت سرماخوردگی دارم.حدسش رو میزدم،اضطراب همیشه بعدش من رو بیمار می کنه.میرم چندتا قرص و یکم میوه و سوپ میخرم و میرسم خوابگاه. زنگ خرابه و پشت در میمونم.با همون بدن تب دار یکساعتی معطل میشم.روی سکوی کوچولوی جلوی در نشستم که بال یه پروانه روی زمین نظرم رو جلب میکنه.یه بال رنگارنگ با نقش های فوق العاده ظریف و زیبا.اما مشخصه که پروانه اش مرده چون بالش تنها و غریب روی زمین افتاده.هی بهش نگاه میکنم و فکر میکنم و آخرسر یه گوشه برای خودم می نویسم :وقتی آدم حالش بده نمیتونه از زیبایی ها لذت ببره بلکه به این فکر می کنه که چقدر دیگه مونده تا این زیبایی از بین بره؟


شنبه ست.با کارفرمام دعوام شده.الان دیگه فهمیدم این آدم عمو احسان مهربون مهدکودک نیست و نباید به این چشم بهش نگاه کنم بلکه باید به چشم کارفرما بهش نگاه کنم.باید جدی تر و رسمی تر باشم و گرچه این نگاه تا حد زیادی باعث شده حس اعتماد و امنیتم رو به خودم و مجموعه از دست بدم اما مدام با خودم تکرار می کنم که تو الان یک کارمندی که یک کارفرما داره و اون آدم عموی مهربون تو نیست بلکه رییس توعه.با خاله و عمو دوساعتی بحث کردیم.چیزی جدی تر از انتظارم بود.یه گفتگوی سنگین که علی رغم میلم از یه جایی به بعد بغض کردم و با گریه حرف زدم.که همکارم اخراج شد.که قرار داد من از نه ماه به سه ماه تقلیل پیدا کرد.که خیلی سخت بود و بعدش عمیقا عصبانی و غمگین بودم. دوشنبه اول صبح عمو به بهانه ی روز پرستار یه دسته گل خرید و بهم داد.وقتی تعجب کردم اینطور توضیح داد که تسهیلگری هم نوعی پرستاری محسوب میشه.اما به هرحال من گذاشتم پای عذرخواهی و حداقل تونستم به چشماش نگاه کنم.ازش فوق العاده ناراحت بودم و هنوزم هستم اما اون گل حالم رو به شدت خوب کرد و تا 60 درصد ناراحتیم رو شست و برد.اول از همه شخصیتی که ازم خرد کرده بود رو بازسازی کرد و دوم اینکه زیبایی اون دسته گل ترکیبی از آفتاب گردون و ژیپسوفیلا من رو گرفت.

من خیلی محدود برای خودم گل می خرم.شاید دو بار در سال.همیشه ترجیح میدم یه گلدون گل بخرم بجای شاخه ی گل یا دسته گل که بعد مدت کوتاهی خراب میشه.اما نمیتونم کتمان کنم که عاشق گلم و چیزی که فوق العاده ارزشمندش می کنه اینه که اون گل رو هدیه بگیری.این دومین باری بود که من بی هوا گل هدیه گرفتم.تمام راه برگشت به خونه،در حالی که سراپا خستگی بودم،گلم رو بغل کرده بودم و از حضورش در دستام لذت می بردم.زیبایی اون گل،انگار که من رو هم زیبا تر کرده بود.من با حضور اون دسته گل در دستام،آدم قشنگ تری بودم.با خودم فکر کردم شاید معجزه ی زیبایی گلها همین باشه،اونها صاحبشون رو زیبا تر می کنند.


خوش به حالتون اگر آدمی رو دارید که با حضورش شما زیبا تر و روشن تر و آروم ترید.

۲۵
۹
Hermione
Hermione
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید