بسم الله الرحمن الرحیم
ترم سوم یا چهارم دانشگاه بود که بَرخوردم به یه استاد فوق العاده سخت گیر،استادی که سخت گیری حقش بود.از ان دسته اساتید پوچ نبود که الکی بخواهد دانشجو را بچزاند یا با سخت گیری ضعف خودش را جبران کند.
بیشتر از هر آدمی که میشناختم بلد بود،دکتری فلسفه داشت.دکتری روانکاوی،نویسنده،مترجم.هیلگارد را دوران دبیرستان خوانده بود(بعد از چهارسال هنوز کامل نخوندمش!) گلستان خوانده و زبان دان و از آن آدم ها که هرچه بگویم بلد بود،کم گفته ام.
اما استاد خوبی نبود.نمی دانم تقصیر خودش بود یا نه اما هیچ کدام از ما دانشجوها آنقدرها سر کلاسش حال نمی کردیم و آنقدرها یاد نگرفتیم،علتش هم ساده بود:احساس احمق بودن داشتیم. اشاره ها می کرد و ما نمیدانستیم و ته چشمانش و گاهی زبانش می گفت: اینم نمیدونید؟ و ما با شرم سر تکان می دادیم که نه!هیچوقت آن فاجعه را یادم نمی رود که زبان تخصصی را با او داشتیم.آنقدر از ترس سر کلاس نرفتیم که ترم بعد کل کلاس درس را با استاد دیگری مجدد تشکیل دادیم،وحشتناک بود.
از صدقه سر همین استاد من کتاب اضطراب منزلت را به دقیق ترین شیوه ی ممکن خواندم.هر ترم باید گزارشی از یک کتاب می نوشتیم. من هم دلباخته ی دوباتن بودم. اضطراب منزلت را آن ترم خواندم و گزارش کردم.یک گزارش چندهزارکلمه ایی که یک ترم تمام برایش وقت گذاشتم و سه ساعت ارائه کردنش زمان برد،البته من معروفم به ارائه دادن های طولانی.
کتاب اضطراب منزلت در مورد یک اضطراب نوشناخته بود،اضطراب برای نقطه ایی که در این لحظه در آن ایستاده ایم.
اضطراب دارد؟ دارد.
دنیا آنقدر دارد می دَوَد که قدِ ما دیگر به آن نمی رسد! هرچقدر دلت می خواهد بدو حتی اگر دو متر هم قد داشته باشی باز هم کوتاهی.برای همین همه ی ما اضطراب داریم. کمیم.قد کوتاهیم.آهسته ایم.
حالا همیشه کم بودن و قد کوتاه بودن و آهسته بودن باعث اضطراب می شود؟نه. هزارتا دلیل آورده که چه شد که اینگونه شد.چطور خودمان با دست های خودمان داریم خودمان را خفه می کنیم.
یکی از دلایل که دوستش داشتم همیشه،شایسته سالاری بود. یعنی اگر علتی دارد که موفق ها،موفق شده اند، پس حتما بازنده ها کم گذاشته اند. اگر پولدار ها،ویژگی های خاصی دارد که پولدار شوند پس تقصیر فقیر هاست که فقیر مانده اند،می توانستند و نکردند،تقصیر خودشان است.
توی کتاب از فقر نوشته بود.نوشته بود بدترین چیزی که به وسیله آن یک آدم خرد می شود این است که نادیده گرفته شوند. و این خاصیت فقر است.آدم های فقیر بیرون میروند و بر می گردند بدون آنکه دیده شوند.
دیروز بود؟ پریروز بود؟
علاف خیابان ها بودم که یک لباس خنک بخرم.وسط هیاهوی آدم ها.وسط هویت های ساخته شده و ظاهرا محکم. وسط رنگ ها،وسط تمام چیزهایی که هر روز می بینیم.
من یک آدم هم دیدم. سبزی فروش بود.مغازه اش یک سه در چهار بود لبه ی کوچه.تک مغازه بود.بدون تابلو.رو به رویش سبزی های تازه اش بود که ردیف چیده شده بودند و تازه بودنشان از دور،از جایی که من ناگهان پدیدار می شدم، مشخص بود.تمام قصه شاید ده ثانیه زمان برد،شاید چند ساعت.و شاید چند روز. نیم تنه ی یک مرد از پشت میز سبزی ها مشخص بود،با لباس سفید و یک چهره و یک جفت چشم.
به لحظه نظرم جلب شد.مرد نشسته بود و نگاه می کرد.نه اینکه اسکن کند.نگاه می کرد و نمی دانم کجا غرق بود.هیچ مشتریی نداشت و هیچکس نگاهش نمی کرد و اون کنجی نشسته بود و اینهمه هیاهو را نظاره می کرد.غبطه خوردم حقیقتا.موقعیتش عجیب ناب بود.
او دیده نمی شد.نه اینکه بگویم و برچسب بزنم که فقیر بود.ساده بود.
حرفم این است که میگویم که آدم های زیادی دیده نمی شوند. و اگر بخواهم جرات کنم و یک دلیل بگویم برای تمام اختلالات روانی، می گویم دیده نشدن. و عشق واقعی را اگر بخواهم تعریف کنم می گویم درست و کافی دیده شدن.
به خودم فکر می کنم.
به اینکه چقدر دیده می شوم؟ چه تلاش هایی برای دیده شدن می کنم؟ میخواهم چطور دیده شوم؟ احتمالا چطور دیده می شوم؟
چقدر می بینم؟ درست و کافی دیدن چطور است؟ معیار های دیدنم چیست؟
و در نهایت اضطراب موقعیت یعنی ما می ترسیم که دیده نشویم.
این یک ترس به قدمت عمرمان است.
ما فقط در نوزادی بود بی قید و شرط دوست داشته می شدیم و انگار در حسرت شیرینی اش همیشه مانده ایم.
