بسم الله النور
+تو اینجا چیکار میکنی؟
ـ توروخدا منم ببرید!کلاسم رو پیچوندم با شما بیام.
+ما خودمون هم اضافی هستیم تو رو چطوری ببریم؟ حالا گربه ی شرک نشو،باشه، فقط حواست باشه آموزش نفهمه.مطهره! به من نگاه کن، نبینم اونجا گریه کنی هااااا!
ـمگه گریه داره؟
+آدم ممکنه یهو به هم بریزه.(توی دلم گفتم مخصوصا تو ک اینقدر احساساتی هستی)
-باشه باشه باشه گریه نمیکنم.
*****
اول،مدرسه اوتیسم(ASD).
حاجی من بچه ناف تهرونم! کت و شلوارمو ببین،کلی از این لباس ها دارم. فقط هم به خاطر شما کت و شلوار پوشیدم! چاکر استادتونم هستیم! حاجی کی میای پیش ما؟
مدیر گفت:خیلی ها فکر میکنند این بچه ها وحشی اند و بهشون آسیب میزنند ولی در حقیقت اصلا اینطوری نیست.اتفاقا خیلی آروم و مهربونند. حالا میریم خودتون میبینید.
مدیر ما رو برد یه کلاس درس،چهارتا پسر ۱۵ تا ۲۰ ساله دور تا دور میز معلم نشسته بودند،به محض ورود ما یکی از بچه ها شروع کرد خودش رو تکان دادن،فهمیدم اوتیسم داره.نزدیک تر نشدیم تا بیشتر اذیت نشن،آقای مدیر شروع کرد به گفتن مشکلاتشون اونم دقیقا جلوی خودشون:((این آقا حسین که میبینید معلولیت جسمی داره!عقب ماندگی ذهنی و اختلال نقص توجه هم داره،حسین! درس در مورد چیه؟ خب بچه ها میبینید که با توجه به سنش چطور داره مطلب رو بیان میکنه.شما باید سن رو در نظر بگیرید.اگر با یه آدم عادی مقایسه کنید متوجه میشید که چه عقب موندگی هایی داره.خب بچه ها!حالا شروع کنید به املا نوشتن.چیزهایی که من میگم رو بنویسید.)) به سمت ما اشاره کرد که جلوتر بریم: دستخط و نحوه ادراک رو مشاهده می کنید.حسین تقریبا از همه ضعیف تره ولی علی خیلی خوب درک میکنه و مینویسه.
معلمشون لاغراندام بود و ساده لباس پوشیده بود،شلوار پارچه ایی،پیرهن چهارخانه و کت کتان خاکی رنگ.عینک دایره ایی شکل داشت و ماسک زده بود. مدیر بعد از اینکه توضیحاتش! رو تموم کرد اجازه داد معلم صحبت کنه:درحالی که با دستاش بازی می کرد و به ما نگاه نمی کرد گفت:من پنج ساله دارم اینجا کار میکنم. این بچه ها بیشتر از هرچیزی لازم دارند یاد بگیرند چطوری زندگی کنند و به نظر من تنها راه یاد دادن زندگی بهشون محبته.به این بچه ها محبت کنید.
+استاد!چرا مدیر جلوی خودشون از نقص هاشون صحبت می کرد؟ به وضوح بعضی هاشون ناراحت شدند! این خیلی تاثیر بدی میزاره روی عزت نفسشون، اذیت میشن!
-نه واقعا، بیشترشون اونقدر ها متوجه نمیشن.مثلا همین بچه ناف تهرون از یه هفته پیش داره میگه من میخوام دوشنبه کت و شلوار بپوشم.میگم چرا؟میگه مگه خبر نداری دانشجو ها قراره بیان اینجا؟ دو نفرشون من رو بیچاره کردند که چرا روزی که ما نیستیم شما میاید. اینا رها شدن.معمولا گم شدند وسط دغدغه پدر مادرشون واسه همین دنبال توجه اند.بارها داشتیم یکیشون از تب میسوخته و حالش بد بوده ولی وقتی تماس گرفتیم خانواده اش گفتن خودتون یکاریش کنید. اینجا پایین شهره دختر،پایین شهر! آدما زنده موندن اولویتشونه.
* آقامدیر،ما اوتیسم داریم؟ ـنه کی گفته تو اوتیسم داری؟ همین الان خودتون داشتید به اینا میگفتید بچه های اوتیسم این شکلی اند.مگه ما اوتیسم داریم؟
حقوق میخونه،مطهره رو میگم. میگفت باید بیام و همه اقشار رو ببینم تا بفهمم باید از کی دفاع کنم؟
موقع برگشت استاد ما ک معلم اونها هم بود گفت:گاهی دوست دارم جای این بچه ها باشم.
دوم،مرکز ناشنوایان.
-گروه های سه نفره تقسیم بشید و هر کدوم وارد یک کلاس بشید.
معلمشون خوش اخلاق بود،یه خانوم میان سال که فقط سنش میان سال بود و به خوبی میدونست چطوری با بچه ها کنار بیاد.بهش میگفتن خاله. معلمشون قشنگ حرف میزد و آخرین سال معلمیش بود.می گفت من غمم عمیق تر از بقیه ست ولی خوشحالیمم عمیق تره.دیروز تازه نازنین زهرا بعد از دوماه و هشت روزی که از سال تحصیلی گذشته تونست واسه من یه (آب) نصفه نیمه بنویسه.خب شما میدونی من چقدر خوشحالم؟
سلما اختلال نقص توجه و بیش فعالی(ADHD) داشت به علاوه ناشنوایی. مدام پاهاش رو به زمین میکوبید و جیغ میزد .زنگ تفریح با سلما رفتیم تاب بازی.تاب رو برعکس کرد و ازش بالا رفت و نشست (همین فسقلی پشت نیمکت پاهاش به زمین نمی رسید) بعد هم به یکی دیگه اشاره کرد که محکم هلش بده.من چشمام رو بستم چون هر لحظه احتمال میدادم پرت شه ولی مطهره عاشق سلما شده بود و باهاش همراهی میکرد.
از صدای قهقهه های بلند سلما چشمام رو باز کردم؛روی تاب با سرعت جلو و عقب میرفت و میخندید.
خیلی بلند می خندید،خیلی بلند تر از هر کودک دیگه ایی...
کاش خودش هم صدای خنده هاش رو می شنید.
+زبان اشاره رو بهشون یاد میدید؟ ـ نه!الان دیگه منسوخ شده،بیشتر معلم ها بلد نیستند. +چرا؟ ـمیدونی،من خودم شخصا فکر میکنم ما باید مجموعه ایی از روش ها رو بلد باشیم.لب خوانی،باقی مانده شنوایی و اشاره. مادر ها معمولا دوست ندارن بچشون با اشاره صحبت کنه.چون نمیخوان بچه از این هم که هست خاص تر بشه. ولی این گاهی ظلم در حق بچه ست.گاهی واقعا نمیتونه لب خوانی رو یاد بگیره و من باید بهش اشاره یاد بدم، این تنها راه ارتباطی اونه،تنها زبانشه...
سحر پارسال توی مدرسه عادی بوده اما دیدن داره اذیت میشه آوردنش اینجا.همه چیزش خوبه فقط کند حرف میزنه.شاید سال دیگه برگشت همون مدرسه.
+نمیشه یه معلم اختصاصی اونجا سر کلاس کنارش باشه تا بهش کمک کنه متوجه درس بشه؟ اینجا آسیب نمیبینه؟
_اونجا بیشتر آسیب میبینه.بعضی بچه ها کودکان استثنایی رو کمتر از خودشون میبینند،لبخند تلخ،حتی بعضی معلم ها هم ما،معلمان کودکان استثنایی، رو کمتر میدونند.
مطهره رو در حالی پیدا کردم که کنار بچه ها نشسته بود و باهاشون عدس پلو با ماست میخورد!
سوم،مرکز نابینایان.
مدیرشون خیلی آدم باحالی بود!همه در دم عاشقش شده بودیم. اصول خط بریل رو به خوبی بهمون آموزش داد و با حوصله به همه ی سوالاتمون جواب داد. عصای سفید دستش بود و باهاش بازی می کرد.وقتی به عصا اشاره کردیم توضیح داد:معمولا بچه ها از این عصا استفاده نمی کنند.
+چرا آخه؟
ـ چون معمولا خانواده ها نمیخوان بچشون خاص تر بشه...حتی خانواده ها اصرار دارن بچه ها تا جایی که میشه خط بریل آموزش نبینند.البته تقصیر اونها نیست،واقعا نیست.جامعه ما این بچه ها رو هنوز نپذیرفته.هنوز فرهنگ مراقبت و رفتار درست با این بچه ها شکل نگرفته...خانواده ها حق دارن نگران باشند بچشون آسیب ببینه.
آقای مدیر که حرف میزد متوجه یه پسر کوچولو شدم که اومد بیرون با دستاش دیوار رو پیدا کرد و با پاهاش کفشاش رو پیدا کرد.و بعد با سرعت تمام دوید!
رفتیم یه کلاس چهارنفره،سه تا دختر و یه پسر کلاس اولی.
من رفتم پیش دوتا از دخترا،نشستم. اسمشون الهام و ضحی بود.ضحی کم بینا بود،هاله محوی از ما رو میدید اما الهام کاملا نابینا بود...دستای الهام رو گرفتم. ضحی حرف میزد. و الهام داشت تلاش می کرد با همه ی آموخته هاش توجهم رو جلب کنه.کل حروف الفبا رو برام خوند و از یک تا صد هم برام شمرد.حتی یک کتاب داستان رو با خط بریل برامون خوند.
روی چشماش یه پرده محو سفید بود.
ضحی داشت با کمک فاطمه سادات با چوب خط های پلاستیکی خونه درست می کرد.
کنار الهام روی زمین نشسته بودم،وقتی بلند شدم تا برم الهام گفت نرو،بازم کنارم بشین.اما باید میرفتم.دستاش رو فشردم و رفتم.الان دارم فکر میکنم کاش بغلش کرده بودم.
رفتم سالن اصلی،یه پسر سه چهارساله در فاصله چند متری من داشت میرفت به سمت پله ها و قبل از اینکه من به خودم بیام محکم برخورد کرد به میله ها و پرت شد روی زمین...
حالا فهمیدم چرا به مطهره گفته بودم گریه نکن.چون از خودم میترسیدم.هر لحظه احتمال داشت اشکام سرازیر شه.
در همین حین کشیده شدم سمت راهرو و شنیدم که مطهره میگفت بدو بریم،کلاس اراذل و اوباش(در دیکشنری مطهره یعنی کلاس باحال و پایه) رو پیدا کردم،مثل خودمونن.
رفتیم کلاس نهم:معصومه،یاسین و محمد و یکی که اسمش رو نفهمیدم.
با بچه ها خیلی خوب کنار اومدیم.من نگران بودم، چون فکر میکردم ارتباط با نوجوون ها خیلی سخت باشه ولی طبق معمول مطهره مشکل رو حل کرد.صداش رو انداخت روی سرش و داد زد سلام داداچ! دم در بده میشه بیایم داخل؟ و خودش رو پرت کرد روی صندلی.
یاسین داشت از حفظ حافظ میخوند اونم با چه صدایی،نشستیم و سرصحبت رو با انتخاب رشته باز کردیم.در واقع مطهره سر صحبت رو باز کرد و از حافظ و ادبیات کشیده شدیم که به راه های کاملا شرافتمندانه ی پول در آوردن! بعد از یکساعت صحبت، یه لحظه با باز کردن قفل گوشی با سیل تماس های بی پاسخ و فحش های بیشمار مواجه شدیم و دوان از بچه ها خداحافظی کردیم و رفتیم.
این نوشته صرفا یه گزارش بود که با احساسات شخصی مخلوط شده بود نه یک نوشته علمی. پس مسلما اتفاقات و نکاتی که گفتم برای همه صدق نمیکنه،مخصوصا اینکه ما تعداد بیشماری خانواده آگاه و حمایتگر و معلم ها و مدیر های فوق العاده داریم.
و مطهره...مطهره رو دوست دارم چون برام مصداق یه آدم رهاست.خیلی رها.همیشه دوست داشتم آدم رهایی باشم.
تقریبا سر هر کلاسی که رفتیم سوالم این بود که در مدرسه چه کارهایی برای محافظت و تقویت عزت نفس و اعتماد به نفس بچه ها انجام میشه؟ و تقریبا همه جا با سکوت مواجه شدم.
استاد همیشه میگفت بچه ها...رویای من «آموزش فراگیره»،آموزشی که همه ی بچه ها با هر نیاز خاصی یک جا درس بخونند.آموزشی که بچه ها رو از هم جدا نکنه...
و من فکر می کردم به جامعه ی پذیرای این بچه ها.جامعه ی آموزش دیده.جامعه ایی ک فقط اونها یاد نگیرند چطور با ما ارتباط بگیرند،جامعه ایی ک روزمرگی هاش رنگی از این بچه ها داشته باشه.