بسم الله الرحمن الرحیم
اونقدر همه ی احساساتم با هم مخلوط شده که نمیدونم باید چیکار کنم و چطور پیش برم،پس فقط ادامه میدم.گاهی ام فرار می کنم تا دووم بیارم.
از بیرون همه چیز زیبا دیده میشه و حقیقتا هم زیباست،اینهمه جور شدن کارام رو مدیون لطف امام رضام.هرچند غر میزنم اما در حقیقت میدونم زیستن این روزها یه معجزه ی کوچیکه که برای من رخ داده و من از عمق وجودم عاشق اینهمه تکاپو و مفید بودنمم،دارم لذت میبرم از تمام شدن ها و نشدن های این روزها.
در بطن قضیه اوضاع خیلی سخت تر از این حرفاست.سه جا کار میکردم که از سومی استعفا دادم هرچند عمیقا عاشقش بودم و حسرتش هنوز باهامه،اما وقت و انرژیم اجازه نمیداد بهش برسم. مهدکودک مشغولم و حقیقتا کار سنگین و سختیه،بازم در ظاهر چیزی معلوم نیست اما در باطن بار روانی وحشتناکی داره.
به توصیه ی استادم،خودم رو دیگه به عنوان روانشناس کودک معرفی میکنم و جلسه تنهایی و تخصصی با مامان ها برگزار می کنم،با وجود اینکه من کار خاصی نمیکنم،فقط گوش میشم براشون،برای دغدغه هایی ک هیچکس نشنیده و اونا دونه دونه میان گریه میکنن و میرن،من غمشون رو بغل می کنم و کنارشون غصه می خورم و بهشون گوشزد میکنم مادر کافی و خوبی هستند.
در پشت پرده با اساتیدم ساعت ها در مورد تک تک بچه ها و مادرها گفت و گو میکنم،یه دفتر دارم که سیر پیشرفتشون و کارایی ک لازمه براشون انجام بشه رو ثبت می کنم،دونه دونه گزارش روز بچه ها رو به والدینشون میدم و به تمام دغدغه هاشون گوش میکنم،ساعت ها زمان میبره اما انگار من بینهایت انرژی دارم برای این کار.
شغل دومم یه موهبته،یه موقعیت استثنایی.اعتمادی که بهم شده رو میخوام با تمام وجود جواب بدم اما واقعا کار سختیه و من استرس می گیرم.یکی از بهترین اساتیدم بهم اعتماد کرده و من چطور باید به این اعتماد پاسخ بدم؟این کار رو باید انجام بدم چون به موقعیت علمیش احتیاج دارم،از اونم دارم لذت میبرم اما بازم کار خیلی سختیه و من به خودم اعتماد ندارم.
دیروز توی مهدکودک زمین خوردم،توی پله ها سر خوردم و پرت شدم پایین و کمرم آسیب دید.به زور خودم رو رسوندم خونه.کبود شده و نفسم بالا نمباد و به شدت درد دارم اما باید پاشم ظرفا رو بشورم و غذا بپزم تا هم خونه ام برسه.
دنیای بزرگسالی عجب دنیای عجیبیه.چند روز دیگه ۲۴ ساله میشم و سرشار از ذوق و ترسم.چنان آمیخته که انگار هیچ چیز دیگه ایی درونم وجود نداره.
قبلا خیلی دنبال پناه/پناهگاه می گشتم،این روزا پناه رو در آدما پیدا نکردم و به خودم تکیه دادم.درد داشتم اما به همخونه ام نگفتم لطفا تو امروز ظرفا رو بشور و غذا بپز،اگه میخواست خودش می گفت،مگه نه؟ پس خودم پاشدم و تموم کارام رو کردم.
آدما...آدما...آدما...
در ارتباطاتم دقیق شدم تا آدما رو تفکیک کنم و بفهمم کجای زندگیشونم و حضرت حافظ عزیز جوابم رو به خوبی داد،گفت راه این نیست. اما عاطفه یه جمله بهم گفت که مدت هاست آویزه ی گوشم کردم،گفت زندگی هرکس با خودشه.
صدف! تو نمیتونی به زور کسی رو نجات بدی،نمیتونی به زور حال کسی رو خوب کنی،نمیتونی به زور از کسی مراقبت کنی،زندگی آدما با خودشونه پس تو فقط کمکی ک از دستت بر میاد رو بی منت بکن و بعد رهاشون کن،رهاشون کن! بعدش دیگه تو هیچکاره ایی.رها کردن رو یاد بگیر.بی منت خرجشون کن اما رها کردنم یاد بگیر.به جای آدما زندگی نکن...
سالها تویخوابگاه ما یه «تهران» میشناختیم و لعنت به تهران.هرچی میشد به جای پاسخگویی میگفتن تهران گفته و این تهران لعنتی هیچوقت پاش به یزد باز نشد.هیچوقت نیومد ببینه توی این دانشگاه خراب شده چه خبره.هیچوقت یادم نمیره یکماه تمام بخاطر غذای بد اعتراض کردیمو جوابمون داد و بیداد مسئول امور دانشجویی توی خوابگاه بود که مگه شما خونه ی باباتون چی می خوردید؟ همون موقع ها تولیت محترم مُرد! از اون تهران خراب شده یه مسئول که فقط یه اسم ازش بلد بودیم اومد مجلس ختمش توی یزد و همون غذا رو گذاشتیم جلوش و با یه جمله اش،غذاهای ما از اون به بعد خوب شد،چیزی که ما یکماه براش توهین شنیدیم.جناب ت،تولیت جدید،اومده یزد و من سراسر خشمم.عصبانی ام.و فقط دارم به هر دری میزنم بهش دسترسی پیدا کنم و بگم من«تهران» رو هیچوقت نمیبخشم...
