ویرگول
ورودثبت نام
Hermione
Hermioneآنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
Hermione
Hermione
خواندن ۵ دقیقه·۲ ماه پیش

روز های پس از آن

بسم الله الرحمن الرحیم

از بیست روز گذشته که پست آخر رو نوشتم تا الان اتفاقات زیادی افتاده،مهم ترینش اینه که یه روز عصر یه چمدون کوچولو جمع کردم و برگشتم یزدبدون اینکه حتی بدونم شب رو کجا باید بخوابم.باید یزد می موندم، راه دیگه ایی نداشتم.توکل و توسل کردم و گفتم حتی اگر شر هست برام خیرش کنید .روزای سختی بود.روزهای فوق العاده سختی بود.اونقدر فشار تحمل می کردم که بعد از چهار روز وقتی کیمیا پیام داد و موافقت کرد همخونه اش باشم،آوار شدم و تقریبا تا دم حمله ی پنیک رفتم.انگار در لحظه، تمام فشاری که داشتم تحمل می کردم،تمام اون بی ثباتی،بهم هجوم آورد و من تازه فهمیدم عجب کله خر بازی در آوردم و تا کجاها که پیش نرفتم.ولی باید انجامش می دادم،و دادم.

هنوز به خونه جدید نرفتم و استرس مواجهه و زیستن با یه آدم جدید رو دارم.اما دو هفته ست که میرم مهدکودک و دو هفته ست که بدن درد دارم و شب ها بی هوش میشم و راضی ام.هنوز برنامه هام برای ادامه پر از ابهامه اما همین قضیه که فعلا این ابهام برطرف شده و می دونم باید چیکار کنم ذهنم رو آروم نگه می داره.

سه شب و چهار روز خونه ی عزیزخان مهمون بودم که از شیرین ترین خاطرات این چند روزه.اگه این چهار روز اونجا نبودم،بعید می دونستم توان تاب آوری اون لحظات رو در خودم پیدا می کردم.زیبایی اونجا پناه من شد و من شب ک می شد،وقتی بقیه مسافرا می خوابیدن، می رفتم روی ایوان مشرف به حیاط،روی مبل های خاکستری و بلند بلند،اونقدر که خودم صدای خودم رو بشنوم،جومپا لاهیری میخوندم.و بعد می نوشتم.مدت های زیادی می نوشتم.و از سماور،مداوم،چای غلیظ بر می داشتم و با گلاب مخلوط می کردم تا عطرش مستم کنه.تقریبا تا صبح.اونموقع بود که میرفتم اتاقم و می خوابیدم.

عصرها بدون وسایل اضافه،میرفتم کوچه پس کوچه های مسجد جامع و فهادان رو چرخ می زدم. نزدیک به دوساعت خودم رو درون کوچه های خشتی بی سر و ته که هیچوقت نمیفهمی سر از کجا در میاری به عمد گم می کردم.تمام قدم های نزده ام رو اونجا جبران کردم و لذت بردم. بعدش خسته و گرسنه بودم.راه اومده رو ختم می کردم به کافه بالکن.روی بالکن کافه بالکن قدیمی که هر لحظه احتمال فرو ریختنش هست با صندلی های چوبی می نشستم و به پلی لیست محشرشون گوش می دادم و دمنوش و گاهی یه چیز گرون تر می خوردم و حداقل یک ساعت تمام فقط به آدم ها نگاه می کردم.به آدم های فراوان حدفاصل خیابان مسجدجامع و برج ساعت،همه تیپ و همه سن و همه نژادی!گاهی وقتا،اگه آدمی به بالا نگاه می کرد و من رو می دید براش دست تکون می دادم و معمولا جواب می گرفتم.یکی دوبار هم اونقدر توی نخ فرد مقابلم رفته بودم که تهش فهمید و مجبور شدم به سقف و اطراف خیره شم تا نفهمه یه مدت طولانی تحت نظرم بوده.هنوزم از دیدن و کشف کردن آدما لذت می برم.

اگنس سگ مریم خانوم بود.مریم خانوم بختیاری بود.دروغ نگم عاشق خونه اش شده بودم.اگنس هم گمونم از من بدش نیومده بود.سه تایی با هم رفتیم محله رو نشونم داد و حقیقتا که از لحاظ مکانی فوق العاده بود و نزدیک ترین خونه به مهدکودک.یکساعتی با مریم خانوم گپ زدیم،خوب با هم ارتباط گرفته بودیم.خونه اش محشر بود.بعضی آدما چطور می تونن به یه خونه چنین رنگ و بویی بدن؟ ازم ساعت کاریم رو پرسید و بابت پاره وقت بودنش بسیار خوشحال شد.نگران اگنس بود که گویا بعد از رفتن همخونه قبلی افسردگی گرفته و لازم داره من پیشش بمونم و ارتباط خوبی باهاش بگیرم تا افسردگیش کم کم برطرف شه.از داروهای اگنس پرسیدم و داشتم فکر می کردم می تونم مادر علم روان دام پزشکی شم.داروش با من یکسان بود و حقیقتا بدم نیومده بود سگ سیاه افسردگیم با سگ سیاه افسردگی یه سگ سفید با هم دوست بشن.رفقای خوبی برای هم می شدیم.قرار شد دفعه بعد که میام یه عروسک برای اگنس بخرم که باهام دوست شه اما دفعه بعدی در کار نبود.حقیقتش من و اگنس نمی تونستیم با هم همخونه بشیم،هم من روی عروسکام غیرتی بودم هم اون روی عروسکاش.

این یک ماه اخیر برای من پر از چالش های ارتباطی بود.استاد روان پزشکمون به نقل از آدم های روانی زیادی می گفت:چهارتا چیز هستند که تعادل روان آدمی رو به هم می زنند، اید(کودک دو ساله ی روان ما) سوپر ایگو(پیرمرد/پیرزن قانونمند روان ما) واقعیت(دنیای بیرون) و در نهایت ارتباطات که مهم ترین از این چهارتاست.به هرحال از وقتی فهمیده ام تراپی چیست،بخش اعظم تراپی ام به ارتباطاتم برگشته و آخرین بحث مورد نظر،مراقبت کردن بود.مراقبت کردنی که بخشی از هویت من شده بود و این قضیه داشت به اطرافیانم آسیب می زد.این روزها خودخواهی را تمرین می کنم و حرف عاطفه را آویزه ی گوشم کرده ام که هرکسی مسؤل زندگی خودش است.این را صدبار در دفترم نوشتم.باید دوباره تراپی را شروع کنم چون هدف جدیدی برای رسیدن دارم اما نه تا زمانی که خودم نتوانم پولش را بدهم.

کار جدی شده.دیگر کارآموز نیستم.الان واقعا دارم کار می کنم و این دنیا،دنیای عجیبی ست.جدی و پرچالش و پر احساس.سخت مشغولم و صدبار در روز اشتباه می کنم.ده باری کنترلم را از دست می دهم و حداقل یکبار یک گند اساسی می زنم.صبح ها سر سفره با بچه ها صبحانه ی سالم می خورم که از شب قبل برای خودم آماده کرده ام و شده دست مایه مسخره کردنم توسط مامان.منو چه به این کارا ! هرچند احساس مفید بودنم را دوست دارم. دمنوش های کافه ی سر کوچه را هم دوست دارم که وسط 12 ساعت کاری،یک تک پا بروم و بر گردم.بچه ها را هم دوست دارم.

پ.ن:هنوزم قلمم تکلیفش با خودش مشخص نیست که می خواد رسمی بنویسه یا خودمونی،فعلا باهاش همدلی می کنم تا تکلیفش روشن شه.

تمام.

۲۴
۴
Hermione
Hermione
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید