دارم سوگ رو تجربه میکنم،برای آدم هایی که هرگز نمیفهمن که در سکوت چه حجم عظیمی از احساسات رو در موردشون به دوش کشیدم،حتی روحشون هم خبر نداره! و چه عذاب وجدانی برای این بار اضافی با خودم حمل میکنم...واسه همینه که باید به سوگ بشینم،چون این بار،اضافیه.
دارم سوگ رو تجربه میکنم.سوگ بعضی از آدمایی زنده ان و تعامل داریم،بهچشماشون خیره میشم،و اونا هرگز نمیفهمن این سوگ من رو.برای آدمایی که غریبه ان و هیچوقت هیچ رابطه ایی باهاشون نداشتم.مگه سوگ نباید برای عزیزان باشه؟ پس چرا بعضی از این آدما حتی من رو نمیشناسن؟
اشک میشم و گریه میکنم و از خودم میپرسم چرا؟ و از خدا میپرسم چطور؟و گریه،گریه های بی صدا و آروم اما عمیق.اشک هایی که همدیگه رو رود میکنند تا شاید به دریا برسن.
شاید هم من دارم سوگ بخش هایی از خودم رو تحمل میکنم،شاید...
احساسات این روزها رو دوست ندارم.برای من سنگین و دردناکه،و نمیدونم باید چطور دووم بیارم.امامیدونم باید تجربه اش کنم....