همین چند روز پیش بود که با آقای سالار داشتیم در مورد اهمیت سکوت صحبت میکردیم.اینکه چقدر لازم داریم آدم هایی رو داشته باشیم که بتونیم راحت کنار هم و با هم سکوت کنیم و معذب نباشیم.دنیای شلوغ اطراف ما، خیلی کم بهمون فرصت سکوت میده،این روزا همه حرفی برای گفتن دارن و در فضای گسترده تر،تلاشی برای دیده شدن که خب البته بد نیست اما تا زمانی که تمام ما رو اشغال نکرده باشه؛مثل همون که یونگ میگه ما هزاران نقاب مختلف داریم و در موقعیت های متفاوت ازشون استفاده می کنیم و این دو رویی و دروغگویی نیست تا زمانی که ما تبدیل به اون نقاب نشیم...
تبدیل شدن به نقاب ها،شاید در ظاهر به این معنا باشه که ما ثبات داریم اما درواقع ما به خوبی میتونیم خیلی چیزا رو حذف و اضافه کنیم و به آسونی شخصی سازیش کنیم. پشت پرده ی ماجرا اینجاست که ما دیگه واقعی نیستیم.خود واقعی ما که یکجا عالی و یکجا ضعیف و یکجا امیدوار و یکجا پرتلاشه،تمام این صفات رو حذف میکنه و فقط تبدیل میشه به یک پوسته،یک پوسته که با هر موج قابلیت حذف و اضافه کردن داره و میتونه ویژگی هاش رو تنظیم کنه. و این برای من اَمن نیست.
برای من حرف زدن با آدمای واقعی حکم سکوت رو داره،عمیق حرف زدن و از تمام وجوه انسانی صحبت کردن،من رو زنده میکنه. وقتی با آدمایی صحبت می کنم که میتونم براشون شرح بدم یا برام شرح بدن گاهی چقدر احمق و ضعیفیم یا فلان موقعیت چقدر اذیت شدیم یا فلان موقع چقدر سرشار بودیم،روشن میشم.آروم می گیرم.
گاهی سکوت های ما شبیه سکوت نیست.در ظاهر سکوتیم اما علتش درون پرآشوب و درهم برهمی هست که داریم،سکوتیم چون بلد نیستیم بیان کنیم و این آسیب زننده ترین سکوت ممکنه.
سکوتی رو دوست دارم که حتی ذهنم هم سکوت کرده باشه و آروم باشه.همین الان که دارم می نویسم،سه نیمه شب، چنین سکوتی برقراره.توی اتاق چهارنفریمون توی خوابگاه،اتاق شماره پنج،به نام اتاق شهید همت،ته راهرو طبقه اول،هرکدوم روی تخت هامون ولو شدیم و هرکسی مشغول منظم کردن کارهای خودشه،ساعت هاست در این سکوت غرق شدیم.و این تصویر،آرمانی ترین تصویر من از روابطه،آدمهایی که در کنارهم،بیصدا،مشغول کارخودشون هستند،کنار هم و باهم هستند اما در سکوت.
همه ی اینها رو گفتم تا به اینجا برسم،امروز بعد از امتحان آسیب رفتم مهدکودک.عمو و خاله نیستن و بقیه دست تنهان،قرار شده بود اختصاصاً برای آشنا شدن با رادین برم.و رفتم.
رادین توی اتاق صورتی مشغول بازی کردن و قلعه ساختن بود،در رو بسته بود و دوست نداشت بقیه مزاحمش بشن،در زدم و منتظر موندم تا در رو باز کنه،وقتی دیدم مشغول بازی با لگو هاست،چندتا لگو براش بردم و گفتم دوست دارم بیام داخل،بهم اجازه می دی؟ دوست نداشت.
چندساعتی که اونجا بودم رادین بازی میکرد و من تماشا می کردم،یه جاهایی بهش بازخورد میدادم و باهاش حرف میزدم،و اون نهایتا کوتاه بهم نگاه می کرد یا می خندید.بلاخره با هم دوست شده بودیم.
رادین اتیسم داره.تقریبا خفیف.بچه های اتیسم دوتا ویژگی اصلی دارن که اولینش اینه که دوست ندارن ارتباط برقرار کنند.کلام ندارن و اغلب در سکوتن.وقتی شدید تر باشه،حتی به اسم خودشون واکنش نمیدن و ارتباط چشمی ندارن. البته معمولا متوجه اطرافشون هستند اما اهمیتی بهش نمیدن. اسم دیگه اتیسم رو میگن در خودماندگی،که به نظرم تعبیر جالبیه.
اما سکوت کردن کنار این بچه ها حس ناب و عمیقی رو داره،یه سکوت واقعیه.حرف زیادی برای توصیفش دارم اما دوست دارم به این اکتفا کنم که دقیقا لحظه ایی که فکر میکنی اصلا متوجه حضورت نیستن و براشون اهمیتی نداری،کاری انجام میدن که میفهمی عمیقا حواسشون بهت هست و فقط میتونم بخاطر این لحظاتی ک تجربه کردم،اشک بریزم.
رادین و سینا،هر دو طوری من رو غافلگیر کردن که تا مدت ها ذهنم و قلبم درگیرشون میمونه،رنج ارتباط با این بچه ها برام خیلی غلیظه،توانش رو ندارم.اما در عین حال چنان لذتی داره که به عمرم تجربه نکردم.
یک حضور غنی،یک سکوت غنی. و من چقدر تلاش می کنم کنار این بچه ها سکوت کردن رو تمرین کنم.مدت هاست نتونستم خوب سکوت کنم،مدت هاست فقط حرف زدم و چرت و پرت گفتم تا چیزهایی رو پنهان کنم.اما در نهایت الان و این نقطه،دارم تمرین سکوت می کنم،با خودم و با دنیا.