fatemehjavahery
fatemehjavahery
خواندن ۷ دقیقه·۶ ماه پیش

شبت به خیر

بسم الله الرحمن الرحیم

سه ماه از شروعِ سال میگذرد و کم کم با همراهی امتحانات داریم وارد چهارمین ماه سال میشویم اما من هنوز اهداف سالانه ام را ننوشته ام.همیشه از اسفند شروع می کردم و تا تعطیلات بهار تمام نشده،کارم تمام میشد؛سال را جمع بندی میکردم و اهداف جدید میچیدم و با چندتا خودکار خوشرنگ یک موقعی ک ذهنم آرام گرفته و اخلاقش خوش است،چند صفحه ی ابتدایی دفتر مینوشتم و همان میشد ذوق و شوقم برای ادامه.امسال اما با اینکه دفترم آبی ست و سیصد هزارتومان ناقابل برایم آب خورد،چون هنوز از صفحه دهم به بعد شروع شده،چنگی ب دل نمیزند و حوصله ام نمیکشد که بروم سروقتش.

حرف که برای زدن زیاد است و درس برای خواندن زیادتر،آه فراوان و غُرها بسیار. رنج و سرگشتگی و آشفتگی هم که عادیِ زندگیمان شده و گفتن ندارد.


رفته ام پیش استادم،یک روانشناس جدید،قدم جدیدی باید برداشته شود و حالا چه کسی قرار است آن را بردارد؟خدا میداند. تیز است و طی یک جلسه همه ی یکسال و نیم گذشته را در آورد.گفت که کارِ یک روز و یک ماه نیست،یکسالی باید صبوری کنی و زمان بگذاری،خندیدم که چیزی که خوب یاد گرفته ام صبوریست.آمده ام پیش ایشان چون عملگراست،دیگر هرچه غر زدم و روانم را کاویدم،کفایت میکند.نیتم آن بود که سفت و محکم بنشینم جلویش و بگویم همت کرده ام که درست کنم،اما یکهو دیدم که پر از اشکم!به عملگرایی نرسید،هرچه که بود تشخیصش آن بود ک فعلا ماندگاری.قرار شد برویم دوباره به خانه روانم سر بزنیم،برایش گفتم که سراسرم پر شده از احساسات منفی،خواست بیاورم روی کاغذ برایش بفرستم اما هنور رغبت که چه عرض کنم،جرئت نکرده ام سمتش بروم،حالم را بد میکند و الآن در فرجه ی امتحانات اگر تمرکزم را از دست بدهم فاتحه ام خوانده ست. بلاخره که چه؟ باید از یک جا شروع کنم.قبلا ها ذوق داشتم برای تراپی،ذوق داشتم برای یافتن و جنگیدن.اگر اذیت میشدم و رنج داشت،میگفتم می ارزد.پول ماهانه ام را از صدجا میزدم که بشود پول تراپی و بتوانم بروم. الان و اینجا هنوز معتقدم می ارزد اما شوقم خموده شده.باید خودم را با زور و با قربان صدقه بکشانم کلینیک.انگار که مثلا به عنوان یک آدم بزرگ متشخص که از آمپول میترسد اما نخواهد به روی خودش بیارد،صدبار دل دل میکنم و هزاران سناریو میچینم تا به دردش راضی شوم.بیشتر از آن درد و این رنج،آن عذابم میدهد که نمیخواهم.میدانم و میخواهم که همینطور بمانم.شبیه عذر بدتر از گناه میماند اما راضیم.یک غر درگوشی میزنم که آنقدر مورد هجوم دیگران بوده ام که خودم هم باورم شده کمم.برای تابستان برنامه ها چیده ام اما خالی از ذوقم.مجبور به انجامشان نیستم اما دارم خودم را مجبور میکنم به مجبور بودن.کمی میترسم،تغیرات اساسی هستند و کل زندگی ام میرود هوا.اما اگر بشود،خوب میشود.

چندمدتی میشود خودم را به واسطه یکی از اساتید بندِ مهدکودکی در بالاشهر کرده ام با مسئولی بالاشهری اما خاکی و گرم و صمیمی.سخت بود.خیلی سخت بود اما آنقدر برایم آورده داشت که به سختی اش بیارزد.دانشگاه ما ته شهر بود و بعد از کلاس مجبور بودم نام کآرآموز را یدک بکشم و تا آن سرِ شهر در گرمای مزخرف یزد بروم برای یک کلاس یک ساعته و دوباره بدوم تا ب خط برگشت برسم که گاها نمیرسم و به هزینه های سرسام آور،هزینه ی وحشتناک اسنپ هم اضافه شود.برایم سخت بود و سخت هست اما مدت هاست این حقیقت برایم روشن شده که برای من تعامل با کودکان خیلی راحت تر از بزرگسالان است.من با بچه ها در مورد این حرف میزنیم که زندگی روی ابرها چطور است و ایا بالشت لازممان می شود یا نه؟ بچه ها برای من نقطه امید زندگی هستند.همین شد که به هر ضرب و زوری که بود مهدکودک را رفتم.رفتم چون برای نفس کشیدن به آن احتیاج داشتم.دلم میخواهد ساعت ها از تک تک بچه ها تعریف کنم برایت،نمیشود اما...

رفتارهای بچگانه ام این مدت شدت گرفته و این یعنی آسیب پذیرتر شده ام.خوب میدانم که واکنش دفاعی ام نسبت ب ناملایمات دیگران است،در ذهنم انطور رقم خورده ک مردم نسبت ب کودکان منعطف ترند و ملایم تر،مغزم گمان میکند کودکی آسان تر است،کودکانه حرف میزنم و برایم شده عادت و چه سوتی های وحشتناکی ک نداده ام. زهرا،دخترکش،فاطمه را می آورد دانشگاه سرِ کلاس ها. دخترک سه ماهه،هنوز در دنیای رویاهاست و اغلب کلاس ها را میخوابد.همه در دانشگاه فهمیده اند که من مادر دوم دخترکم و آنقدر ک من روی دخترک،حساسم،مادر واقعیش نیست! شده ام کاسه داغ تر از آش و نمیگذارم از گل نازک تر به کودکم بگویند و البته که حرص همه را در آورده ام که به درک.دخترک چال گونه دارد و عطرِ تنِ نوزاد.چشمان درشت و پوست صاف و سفید.چندهفته ی آخر را به هوای دخترک سرِکلاس حاضر میشدم،اگر نبود،نمیرفتم.

. در توصیف تجربه اش دیالوگ قشنگی داشت:گفت چیزی درون من شکست..من چیزی درونم شکسته اما نمیدانم چیست.نتیجه اش آن است که توانایی روانی ام برای مواجهه با دنیا به شدت کم شده.نمیتوانم حضور آدم ها را تاب بیاورم.از آدم ها ترسیده ام. اما قسمت سخت ماجرا آنجاست که باید بهشان بگویم که تقصیر انها نیست.بگویم که بهشان بی توجه نیستم،که دوستشان دارم.که برایم مهمند.که ممکن است ساعت ها بهشان فکر کنم و هزاران بار یادشان کنم اما....اما نمیتوانم باهاشان مواجه شوم.دوست ندارم ارتباط داشته باشم. نه که نخواهم،نمیتوانم. اما چرا؟ چه دلیلی بیارم؟ دلیل ندارم.فقط نمیتوانم.

بیشتر از هر روز و ساعت و زمان دیگری،در خودم جمع شده ام و خودم را از چشم دیگران پنهان کردم و گوشه ایی و کنجی پنهان شده ام.خیلی تلاش میکنم آدمها نفهمند که ازشان پنهان شدم اما چندان موفق نیستم،لو میروم.دانه دانه ترکم میکنند و رها میشوم.حسِ تلخیست.مثل بادامی که انتظار داری شیرین باشد اما تلخی اش کامت را تلخ میکند. این پنهان شدن نه برای آن آدم ها که تقصیر خودم است.سینمایی سرگشته را میدیدم که قصه ی یک موسیقی ساز جوان است که به ناگاه مشهور میشود و این بیش شهرتی میترساندش.پنج سال میرود جایی و درون خانه اش خودش را حبس میکند و حتی یک قدم نمیتواند بیرون بگذارد. در توصیف تجربه اش دیالوگ قشنگی داشت:گفت چیزی درون من شکست.من چیزی درونم شکسته است که نمیدانم چیست. نمیتوانم ارتباط بگیرم.از ادم ها و از ارتباط فراری ام و در عین حال به شدت محتاجم.قسمت سخت ماجرا انجاست که بخواهم به ادم ها توضیح بدهم. نمیتوانم نه اینکه نخواهم.چرا نمیتوانی؟ نمیدانم. مگر میشود ندانی؟ نمیدانم. چرا نمیدانی؟ نمیدانم.

و آنها گمان میبرند که دوستشان ندارم.که برایم مهم نیستند،که حواسم بهشان نیست اما حقیقت آن است که بیش از هر زمان دیگری ب حضورشان محتاجم،محتاج تر از انها به این ارتباطات،منم،فقط نمیتوانم. و چطور باید این نتوانستن را بیان کرد؟نمیدانم.ترک میشوم.رها میشوم.تنها گذاشته میشوم و غمگین میشوم.آنقدر غمگین که بیشتر به کنج تنهایی ام فرو بروم. میترسم از اینکه روزی به زندگی برگردم و دیگر کسی نمانده باشد هرچند الان هم...هجوم احساسات منفی ام آنقدر زیاد شده که مغلوب شده ام.نمیدانم از کجای این لحاف چهل تکه باید شروع کرد.علاقه چندانی هم ب شروع ندارم.افرادی که کنکور دارند و مدت زیادی درون اتاقشان حبس میشوند،معمولا برایشان سخت است به جمع های پرهیاهوی قبلی برگردند هرچند به شدت دلتنگش هستند،حال من همین است. دلتنگ جمع های پرهیاهو ام اما شوقی ندارم که بخواهم تلاشی کنم.نشسته ام و از دور،آنقدر دور ک مرا نبینند، به خوش گذرانیشان نگاه میکنم و لبخند میزنم از شادیشان،اما آنها ک مرا نمیبینند و به گمانشان رهایشان کرده ام.و من میبینم که آنها هم پس از مدتی رهایم میکنن،گرچه من هنوز هم با لبخند،لبخندشان را تماشا میکنم.قصه ی عجیبیست این زندگی.هنوز شروع هم نشده...چقدر عجیب است که ما این زندگی دردناک را اینقدر دوست داریم.

حقیقتش هنوز پر از حرفم.چشمانم اما دارد میسوزد و باید مراعاتش را کنم.قطره اشک مصنوعی ام تمام شده و دو روز استفاده نکردن از آن به مویرگ های چشمم صدمه زده،قرمز شده تمام سفیدی چشمانم...


شبت بخیر.

آقای اشمیت کیه؟
آقای اشمیت کیه؟


آقای اشمیت کیه؟ تئاتر نسبتا خوبی بود. به یه جمله اش خیلی فکر میکنم،اون لحظه که تمام سدهای دفاعی مرد شکست و گفت،دوقطبی و اسکیزوفرنی دارم؟ پاسخ شنید نه،فقط گم شدی.

شنیدن اینکه اسکیزوفرنی دارد برایش آسان تر از آن بود که بشنود گم شده است.

آرام و عمیق و آبی و امیدوار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید