fatemehjavahery
fatemehjavahery
خواندن ۶ دقیقه·۵ ماه پیش

شرحِ حالْ

بسم الله الرحمن الرحیم

ساعت پنج صبحه و من هنوز نخوابیدم،بچه ها دونه دونه خوابشون برد و حالا اتاق در سکوت کامله.همشون امروز امتحان دارن و من نه،البته جای خوشحالی به دو دلیل نداره،اول اینکه این امتحان درسی هست که حذفش کردم در حالی که نمیخواستم،یعنی شرایطی مجبورم کرد به حذف کردن و دوم اینکه فردا یه امتحان خیلی سخت دارم. یکهفته ایی میشه امتحانات شروع شده و تقریبا نصفش رو دادیم اما هنوز نیمه ی سنگینش مونده،اونم کاملا فشرده.الانم که دارم اینجا مینویسم علتش اینه که اونقدر چیزای مختلفی ذهنم رو درگیر کرده که نمیتونم درس بخونم و حتی بخوابم.لازم دارم بنویسم.

تایمی که فرجه داشتیم و این یکهفته ابتدایی ک خیالم از امتحانات راحت بود و استرس نداشتم،به خوبی درس خوندم.از دیروز عصر ک میدونستم امتحان سخت ها دارن شروع میشن،درس خوندن سخت شده.یه مقاومت ناخواسته دارم نسبت به اینکه شروع کنم ب خوندن....افکار منفیم رو نوشتم،به خودم گفتم که فقط مهمه همون مقداری ک این روزا درس میخوندی بخونی و گفتم که لازم نیست حتما عالی باشی.لازم نیست ب خودت سخت بگیری،همین که تا حد توانت تلاش کنی کفایت میکنه. این حرفا و خیلی چیزای دیگه رو نوشتم...خودم بهتر از هرکسی ظرافتها رو میدونم اما این قضیه همچنان اذیتم میکنه،گاهی کمتر و گاهی بیشتر.الان،ترم شش دانشگاه! تازه تونستم تا حدی مدیریتش کنم.ترم چهتر و قبل تر کارم این بود ک شب امتحان کتاب رو جلوم باز بذارم و گریه کنم.حتی نوشتنش هم برام مسخره ست اما همینقدر الکی و همینقدر مسخره من دو سه هفته جهنمی رو پشت سر میگذاشتم.روزایی که استرس ندارم،خیلی درس میخونم.چون ذاتا آدم درسخونی محسوب میشم،از خوندن و دسته بندی و ساده سازی اطلاعات و حتی توضیح و تدریسش لذت میبرم.موقع کنکور یه خشم عمیقی داشتم از اینکه مجبور بودم درس بخونم در حالی که متنفر بودم از درس خوندن،اونم دخترکی که از لذت درس خوندن سیر نمیشد...

این چند روز کلی از نوشته هام و ... رو برای استادم که همون درمانگری هست ک منو گردن گرفته،فرستادم.از وبلاگم و یکی دوتا نوشته از اینجا.بعدشم نوشتم اینا رو فرستادم چون به نظرم خوب نتونستم اوج بدبختی و رنجم رو بیان کنم :)) توی این دوهفته ایی که فاصله افتاد کلی براشون نوشتم.از هرچیزی ک ذهنم رو درگیر کرده بود،و بعدش از نوشتن پشیمون میشدم.حس مزخرفی داشتم از اینکه ضعیف و احمقم و فقط دارم غر میزنم.شنبه وقت ملاقات باهاشون داشتم اما کنسل کردم و نرفتم.اولین علتش اضطرابی بود ک از چندساعت قبلش دامنگیرم شد و ناشی از همین مواجهه بود.مواجهه ی بعد از نوشتن اون حرفا،احساس احمق بودن و ضعیف بودن و غرغرو بودن.براشون نوشتم دوست ندارم خودم رو توضیح بدم و ثابت کنم که شرایطم خوب نیست،بعدش خیلی خجالت کشیدم و رفتم عذرخواهی کردم.یه واکنش تقریبا شدید بود(برای من) نسبت به تمام فشارایی ک این مدت تحمل کردم.خیلی دارم ب این فکر میکنم ک دیگه نرم..از مواجهه بعد از اون نوشته هایی که سین شد اما جوابی نداشت میترسم،از اینکه احمق جلوه کرده باشم میترسم.ترس من بخاطر اینه که میترسم مهر تاییدی باشه برای همه ی افکاری ک نسبت ب خودم دارن و سرکوبشون کردم. امیدوارم از پس خودم بربیام هرچند این بازه امتحانات نمیتونم به خودم فشار بیارم.استاد ازم پرسید که خودم چه تشخیصی برای خودم میذارم؟ حقیقتش این سوال من رو از رنجی ک داشتم و درونش غرق شده بودم و اصرار داشتم ب اینکه من غرق شد،کشید بیرون و بهم اجازه داد از دور و با عینک ریزبین یک متخصص بهش نگاه کنم.کمک خیلی مثبتی بود اما همزمان تایید میکرد ک احساساتم پر از مغالطه ست و اغراق.و این منو شرمنده میکرد.و همین باعث شد بدتر واکنش نشون بدم،چرخه معیوب مزخرف.

قصد داشتم و در واقع دوست داشتم تابستون یزد بمونم تا بتونم به کارکردن توی مهدکودک ادامه بدم و سرکار برم اما فعلا شرایط جور نشده و نمیدونم بشه یا نه.دانشجو بودن توی شهر غریب باعث میشه دیگه خونه نداشته باشی.دیگه نمیدونم کجا آرامش بیشتری دارم و کجا دلم ارومه،همه جا سرگردونم.تحمل خونه سخته،تحمل خوابگاه سخته...از این ابهامی ک در مورد آینده دارم خوشم نمیاد.از اینهمه بی ثباتی خوشم نمیاد.یکهفته دیگه فرصت دارم و هنوز هیچی معلوم نیست و این منو عصبی میکنه.نمیدونم کی قراره ارشد بدم و این عصبیم میکنه.نمیدونم چه گرایشی و این عصبیم میکنه.کی؟کجا؟چی؟چطور؟برای چی؟ و کلی اما و اگر و سوال دیگه.میدونم خیلی اوقات توی زندگی از قبل نمیشه برنامه ریخت ولی میشه غر زد که چرا نمیشه از قبل برنامه داشت؟اینا رو فقط دارم مینویسم و بعیدم نیست بعدا بیام بگم این چرت و پرت ها چیه من نوشتم.و به حس مزخرفی ک دارم افزوده بشه.ولی در حال حاضر تصمیمم ب نوشتن و غر زدنه.

امروز جلسه آخرمهدکودکه و با والدین جلسه داریم.ذوق دارم برای رفتن.معمولا خیلی جلسات جالبی از آب در میان...

دلم واسه بچه های مهدکودک تنگ شده،سینا،هما،ماهان...نشد باهاشون خداخافظی کنم،از جدا شدن بدون خداحافظی اصلا خوشم نمیاد.

احساسات عجیب و جدید و عمیقی رو دارم تجربه میکنم.احساساتی ک خیلی وقت ها نمیدونم اسمش چیه و گاها اشتباه میگیرمشون و مدتی طول میکشه تا بتونن تفکیکشون کنم.چندوقت قبل به این نتیجه رسیدم احساس عمیق بی پناهی دارم،تو میتونی ب بقیه بگی ناراحتی یا غمگینی یا دلتنگی چون ملموسه،ولی حس من اینا نبود،بی پناهی بود.و چطور میشه بی پناهی رو توصیف کرد؟

از بزرگسالی میترسم.از اینکه نمیدونم بزرگسال ها چطوری دارن زندگی میکنند و این حجم از رنج رو حمل میکنند میترسم.حس میکنم اونا گیر افتادن توی یه حجم عمیق رنج و فقط پذیرفتنش و هیچکاری از دستشون برنمیاد که بخوان کاری کنند.این حس برای من کشنده ست.من تا سرحد مرگ از خوب زندگی نکردن میترسم.از اینکه یه روزی برچسب بازنده ب خودم بزنم و دیگه کاری از دست خودمم برای خودم برنیاد وحشت دارم.نمیدونم چرا ولی میترسم.این بزرگترین ترس من توی زندگیه.

کاش یاد بگیرم اینقدر خودم رو مسئول همه چیز ندونم.کاش یاد بگیرم اینقدر همه ی بار رو تنهایی حمل نکنم....ولی چطور باید انجامش بدم؟ کاش یکم توکل یاد بگیرم.برای استاد نوشتم من نه به خودم اعتماد دارم و نه حتی ب خدا اعتماد دارم.و این داره من رو خرد میکنه.

-بعدا نوشت: توی یادداشت های گوشیم نوشتم که از مرکز مشاوره وقت بگیرم.اما بدون اینکه انجامش بدم،تیکش زدم.نمیخوام برم...الان که خیلی خسته ام و خوابم میاد،حس میکنم زندگی خوابیدن زیر پتو جلوی کولره. امتحان دادیم و بعد از چهار صفحه نوشتن،خیالم از بابت این امتحان راحت شد.الان ادم صلح تری با خودم هستم.

من هرموقع شرایط سختی رو دارم میگذرونم،رمان فانتزی میخونم.جالب نیست؟ برهه های سخت زندگیم رو با رمان هایی ک خوندم یادم میاد،مثلا روزایی ک هری پاتر میخونم،تابستونی که ارباب حلقه ها خوندم،وقتی سرزمین دلتورا خوندم،سه گانه جان کریستوفر،سرزمین اشباح دارن شان،سرزمین شیاطینش،کتابش رو دونه ایی هفت هزار تومان میخریدم،میشد پول دو هفته پول توجیبی ک داشتم...

خرمالو های خونه ی همسایه ی مادربزرگم! خونه ایی که خانومش چهل روز پیش فوت کرده...



آرام و عمیق و آبی و امیدوار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید