میگن وقتی نمیدونی چی میخوای،دنبال این باش که چی نمیخوای،من مرگ عادی نمیخوام،دوست ندارم زیر خاک دفنم کنند،بارها به این فکر کردم که چطور نمیخوام بمیرم؟ وقتی فهمیدم از خاک خوشم نمیاد،بعدش کم کم سردرآوردم آب میتونه جایگزین خوبی باشه.من مشکلی ندارم ماهی ها منو بخورن،ولی از حشرات می ترسم،دوست ندارم خوراک ارگانیسم های خاکی بشم.حسابی که فکر کردم دیدم از مرگ هایی که آدم میفهمه داره میمیره خوشم نمیاد،مثلا از این بیماری های عجیب غریب،من زیادی آدم صلحی ام،حوصله ی جنگیدن با سلول هایی که خوشی زده زیر دلشون و زیادی دارن زاد و ولد میکنند رو ندارم،احتمالا من اینطوری ام که یه جعبه شیرینی بگیرم برم پیششون تولد بچه هاشون رو تبریک بگم.نمیخوام باهاشون بجنگم و قسم بخورم که پیروز بشم.بلاخره که چی؟ تومور بگیرم و برای از بین بردنش دست به هرکاری برنم؟به قول کتاب بخت پریشان،اون تومورم بخشی از منه،با نابود کردنش،انگار بخشی از خودمو کشتم.به خودم گفتم داری بهانه میاری؟ از فرایندش میترسی،آره؟ شاید چنین چیزی باعث بشه بلاخره با مرگ دوست بشی،تجربه اش لازمه.و بعد فهمیدم فقط دلم میخواد یه صبح زود از خواب بیدار شم و بفهمم که امروز قراره بمیرم،یه صبحونه مفصل بخورم و یکم از نور خورشید لذت ببرم و چندنفری رو محکم بغل کنم و بعدش بمیرم،احتمالا یه ساعت کافی باشه،گمون نکنم هیچوقت بتونم با مرگ دوست شم،اما اگه یه روزی ازش نترسیدم،همون روز خوبه که بمیرم.احتمالا یه روزایی اطراف تولدم می میرم،احتمالا یه روز قبل تولدم،این اتفاق همیشه برای من یه نشونه بوده از اینکه اون آدم عاقبت بخیر شده،خیلی از آدم خوبایی که میشناسم اینطوری مردن،شبیه مصطفا.مصطفا خیلی قشنگ مرد،مردنش رو دوست داشتم.همیشه توی ذهنم رویاپردازی میکردم از مرگی که منجر میشه چیزی از بدن آدما باقی نمونه،اینطوری حس می کردم خیلی رها میشه آدم،میتونه با باد همه جا بره.خدا ما رو چطوری میبره پیش خودش؟اونطوری که ما دوست داریم یا اونطوری که خودش دوست داره؟
به خدا هم زیاد فکر کردم،به نظر میرسه این شیوه بهترین راه برای جواب دادن به سوالای سخته.در جواب اینکه خدا چیه،فکر میکردم که خدا چی نیست؟ به خودم جواب دادم،خدا کوچک نیست. یعنی بزرگه.کافکا خدا رو برای خودش معنی کرده بود:چیزی که روح من یه ذره از اونه، و من توی دفترم برای خودم نوشته بودم خودتو بشناس صدف،اینکه چقدر ناچیزی و چقدر بی نهایتی. و بعد فکر کردم که اگه این یه ذره روح من اینقدر بینهایته،پس خدا عجب چیز جالبیه،باید خیلی بزرگ باشه،اونقدری که نشه تصورش کرد و خیلی ظریف باشه،اونقدری که به یه دانه،جانِ زنده بودن بده.
و بعد برای خودم نوشتم عمیق ترین ویژگی که هر آدمی باید داشته باشه اینه که بتونه نزدیک بینی و دوربینی رو همزمان نسبت به همه چیز داشته باشه،به همه ی مشکلاتش و به دنیا. زمان هایی بتونه یه ذره ناچیز باشه و زمانی ذره ی ناچیز متصل به یک بینهایت،و تبدیل شدن به یک کل واحد.خیلی فیلسوفا از این حرفا زدن،ولی من تازه کشفش کرده،دقیقا اون لحظه ایی که فهمیدم گاهی چقدر بزرگم و گاهی چقدر کوچولو،شبیه طبیعت میمونه،یه کهکشان عظیم در ماکرو ترین حالت خودش و بعد یه ذره کوچولو در میکرو ترین حالت، که درونش یه کهکشان جاریه،و آدما این وسط گیر افتادن،و این هنره که آدم بفهمه کی باید کدوم عینکش رو بزنه.
من خواستم که کلی بین نباشم،پس مجبور شدم جزئی بین باشم.من میخواستم ببینم،بشنوم حس کنم و ساده رد نشم.نتیجه اش این شد که از رنج های بزرگ و عمیق،ساده بگذرم و بپذیرم که غم های کوچولو و بدیهی منو از پا دربیاره.شادی های ساده رو پسندیدم ،زندگی ساده رو انتخاب کردم و همه ی اینا منجر شد از دنیای آدم بزرگ ها حسابی بترسم.من کی اینقدر ترسو بودم؟اخیرا همه به روم میارن که چقدر ترسوام. برای خودم نوشتم که نمیخوام ترسو باشم،بعدش فهمیدم جمله بندیم اشتباهه،هر آدمی میتونه ترسو نباشه،واسه همین نوشتم،میخوام شریف باشم.شریف بودن،قشنگ تر از ترسو نبودنه.
و حالا که ترسیدم و نمیفهمم باید چیکار کنم،کلیات رو رها کردم و چسبیدم به جزئیات،به این فکر میکنم که چی نمیخوام باشم؟ هی می نویسم و صفحه سیاه میکنم و اشک می ریزم و جوهرها پخش میشن و همه ی دنیا به هم می پیچه و عجب اثر هنری از آب در میاد.میدونم بیش از حد عینک نزدیک بینی زدم و قراره ازش آسیب ببینم،جزئیات قشنگن و شبیه یه رویا دارن منو غرق میکنند،منم مدام رویا می بافم،رویا،اونقدری که ممکنه کم کم خفه شم و غرق شم و ماهیا منو بخورن.
انسانک میگه بعضی آدما فحشن که دارن روی دوتا پا راه میرن،میگه فحش یعنی ناسزا،نا اومده که سزاواری رو منفی کنه،میگه فحش ترین فحش بیخیالِ،کسی که خیال نداره،و من دلم نمیخواد فحش باشم،واسه همین همه ی توانمو جمع کردم و میبافم،کلی خیال می بافم....