بسم الله
صرفا محض نوشته شدن!
از نیمه شب گذشته.الان تازه کارای روزانه ام تموم شد و تونستم برنامه ی هفته اول شهریورم رو جمع بندی کنم.
وقتی داشتم تیک و ضربدر های برنامه ام رو کامل میکردم و جزییات روز های این هفته رو مرور می کردم؛ وقتی باقی مونده های این هفته رو به هفته ی بعد منتقل میکردم به این فکر کردم که آدم منعطف تری شدم.
این هفته شلوغ بود.مدام بیرون بودم.در حال انجام کارای عقب مونده بودم. استرس داشتم.الانم استرس دارم:عروسک هایی که تموم نشده و من تنها مونده.خرید ها.گذرنامه ایی ک نرسیده. امتحان.جزوه هایی ک ندارم و کلاس هایی ک شرکت نکردم.بسته شدن مرز.نگرانی های خانواده ام برای تنها رفتنم به اربعین و کلی نگرانی های ریز و درشت دیگه.الان ساعت یک و نیم صبح حتی برای تعداد فالوور های یهویی زیاد شده ی گروهمونم نگرانم.قراره چطوری مدیریت بشن؟
اینکه کل هفته فرصتی برای تنها بودن نداشتم فرسوده ام کرده. من لازم دارم مدتی رو با خودم تنها وقت بگذرونم اما الان چنین امکانی رو ندارم.این منو بیشتر از هر چیزی خسته میکنه. این هفته مجبور شدم خیلی از روتین هامو حذف کنم یا نهایتا بین بقیه کارها با عجله بهشون رسیدگی کنم. نمیگم اینهمه اتفاق های جالب و یهویی بده.نه.قشنگ بود.سرشار بود.ولی زیادی طولانی شده.بیشتر از هفته ایی که گذشت فکر به آینده منو میترسونه.
من هنوز همون آدمی ام که از تغییر میترسه.همون که همه ی کارها باید برنامه ریزی شده باشه.همون که ریسک نمیکنه... و این عجیب نیست که مدیریت این همه اتفاق یهویی برام سخته و خیلی ازم انرژی میگیره.
ولی بعد از تمام این نگرانی ها من آدم خسته ی شادی ام. یه آدم واقعی که ترسیده.امیدواره.خسته ست.نگرانه و تمام امروز سعی می کرد خوشحال باشه ولی یه کم هم احساس غریبی میکرد بین بقیه آدما.
من این هفته دوتا غذای جدید یاد گرفتم.مربای انجیر درست کردم.فردا قراره یه نمونه حلوا رو امتحان کنم و نهار درست کنم. نقاشی کشیدم و رنگش کردم.اونم وقتی که آخرین بار دبستان مداد رنگی دست گرفتم. بلاخره تمام حروف تایپ ده انگشتی رو یاد گرفتم و گرچه سرعتم کمه ولی میتونم تایپ کنم. و در نهایت کاری که خیلی میترسیدم ازش رو انجام دادم.رفتم و با یه آدم حرف زدم.
و مهم تر از همه اینکه یاد گرفتم و تلاش کردم رفتار و افکارم رو کنترل کنم. بین این همه استرس که دیگه تقریبا رد داده بودم تلاش کردم به جای عصبی شدن رفتارم رو مدیریت کنم و بدون دعوا یه بحث چالش برانگیز رو که همیشه عصبی ام می کرد به خوبی پیش ببرم. در واقع تونستم با گفت و گو مرز خودم رو مشخص کنم.
من این هفته بین برنامه ی فشرده ام.کارهایی رو کردم که کل تابستون انجام نداده بودم.
و شاید کل زندگیم انجام نداده بودم.
این پست پنجاهمین پست من در ویرگوله،تقریبا بعد از دوسال و خورده ایی ک از اولین پستم میگذره...وقتی این روزا رو مدام با یکسال پیش مقایسه می کنم می فهمم که منِ امروز خیلی آدم منعطف تری شده.بیشتر ریسک میکنه.اعتماد به نفس و عزت نفس و جسارت بیشتری هم داره.
و این برام ارزشمند بود که گرچه خیلی از کارهای این هفته ام تیک نخورد ولی به خوبی اتفاقات یهویی رو مدیریت کردم(گرچه همه چیز به قشنگی این پست نیست.من بارها عصبی شدم و کنترل اوضاع از دستم در رفت) ولی در نهایت این هفته و اتفاقاتش برام یه پله بزرگ رو به جلو بود.
+کیبوردم رو به حالت استاندارد تغییر دادم و «ویرگول» رو گم کردم.دقیقا کجاست؟:(
+الان بعد از نوشتن این متن یکم استرسم کمتر شد.
+امروز دخترک شرقی رو دیدم.با چشمای کشیده مشکی و موهای بلند فر.زیبا تر از همیشه.و امروز بیشتر از همیشه رفتاراش تقلید داشت.چرا یه دختر نوجوون ۱۲ ساله باید اینقدر مصنوعی باشه؟چرا شادیش مصنوعیه؟
+امروز حس غریبی داشتم با آدما...خیلی ساکت بودم امروز.تلاش میکردم سکوتم رو با یه لبخند بپوشونم.چقدر موفق بودم؟ هیچ حرف مشترکی پیدا نمیکردم... سکوت ترین بودم.