بسم الله.
گوشه ی امن جدیدم کوچک است.در حد حضور کمتر از ده نفر آن هم اگر کیپ تا کیپ هم بنشینند.
قدیمیست،دیواره هایش جابه جا ترک خورده و با ارزان ترین مصالح ساخته شده؛کنج شهر است.
عطر ماندگاری فضایش را پرکرده.
پیرزنی آنجاست.از آن مادربزرگ های مهربانی که دلت میخواهد سرت را بگذاری روی زانوانش و تا دنیا دنیاست به قصه هایش گوش بدهی.
هیچکدام اینها باعث اصلی آرامشِ منِ گمگشته ی این روزها نبود،پس چرا...؟
اینکه سالها مکانی مأمن و آرامشت باشد و حالا غریب ترین احساسات را همانجا داشته باشی،غریب ترین احساسیت که میشود داشت.حس غربت میانِ وطن حس قشنگی نیست.
اما اگر میان همان غربت ک انتظارش را نداشتی،آرامشی را پیدا کنی که انتظارش را نداشتی،آرامش مطلقی دارد آنقدر مطلق که یکبار حس کردنش دلتنگم کرده،وابسته ام کرده.
و
سرِامتحان ادبیات که بخشِ سهراب را نخوانده بودم در جواب «تنهایی وجودی سهراب را توضیح دهید» که دو نمره ناقابل هم داشت فقط یک جواب داشتم و آن هم سرهم کردن حرف های دکتر شکوری از عطار بود:
پرسيدند که: غريب کيست؟گفت: غريب نه آن است که تنش در اين جهان غريب است، بلکه غريب آن است که دلش در تن غريب بُوَد و سرَّش در دل غريب بُود.
چه خوب که کنجِ این شهر، بین این همه هیاهو،وسط همه ی این ظاهرسازی ها، یه مکان واقعی پیدا کردم.
یه مکان خیلی کوچک،حومه شهر،قدیمی،با دوتا سنگ قبر ک معلوم نیست رویش چه نوشته شده،با یه مادربزرگ،با حسِ آرامشی شبیه حضور در حرم های مطهر،با حس امنیت،با حس آرامش،با لطافت.
جهانِ زیبایم با همه ی گل ها و درخت ها و کوه ها و نخل ها و رنگ هایش باز هم غربت دارد.
زمین حسِ گمگشتگی بینِ اینهمه کهکشان قَدَر ندارد؟
امروز دکتر شکوری میگفت کار هنر اینه که کسی رو نشون بده که هیچکس نمیبینه و اهمیتی بهش نمیده،مثلا قهرمان داستان هاکلبری فین فقط وقتی فرصت بروز پیدا میکنه که شخصیت اصلی رمان باشه،توی دنیای واقعی برای کسی مهم نیست که اون کیه و چه احساساتی داره و چه سرگذشتی داره.
میگفت،آدما رو با قصه هاشون بشناس:آدما،این ظاهر الانشون نیستن،یه مجموعه قصه اند.
نوشته شده بود ،رفتار های خوب رو در خودت تقویت نکن،صفات خوب رو تقویت کن،چیزی ک در مواقع بحرانی بروز پیدا میکنه،صفاته.
دکتر گفت که میگن چیزی که دنیا رو نجات میده تراژدیه،چیزی که سبب حس همدردی میشه.
یادم نیست کی میگفت،ولی یکی میگفت از شکست هات موفقیت نساز،جک بساز.
یکی از سوالات این بود که چقدر میتونی به خودت بخندی؟ من اونموقع فهمیدم اصلا بلد نیستم ب خودم بخندم.ولی میدونم لازمه یادبگیرم به خودم بخندم.
چطوری باید به خودم بخندم؟
در واقع حسی که بقیه به ما دارند همون حسیه که ما به خودمون داریم.
ما شب های زیادی حرف زدیم و با ترس و عصبانیت و غصه گفت،من حسودم. دلم میخواست گریه کنم که اینقدر بغض داشت. گفتم چیز عجیبی نیست،منم خودخواهم. باور نکرد. گفتم دیالوگ قشنگی بود ک مضمونش این بود. دانش اموز ب معلمش میگفت من براش خوشحالم در عین حال دلم میخواد موفق نشه.
معلم جواب داد کدومش قوی تره؟ دانش آموز جواب داد خوشحالیم. معلم گفت،پس اشکالی نداره.
گاهی دلم واسه خودمون،ما آدما، میسوزه. طفلی های کوچولوی مغروری هستیم که گاهی قشنگند.
پ.ن:فرجانه!ممنونم که بهم جرئت نوشتن دادی.