بسم الله الرحمن الرحیم
اول:دیشب یه فلاسک چای هل دار درست کردم و تا دیروقت جزء از کل خوندم.شاید واسه همین باشه که الان اینقدر احساساتی ام.
قرار بود امسال عید،قصه های مجید بخونم،ساده و خودمونی و روشن،نمیدونم چی شد و از کجا وسط جزء از کل غرق شدم.دکتر هاوس هم میبینم،فصل دوم.اگه این دوتا رو فاکتور بگیریم،زندگیم متوقف شده.
در مورد شخصیت ها زیاد فکر میکنم،مثلا معتقدم من «چیس» هستم.دوست دارم«فورمن» باشم.تحمل «هاوس» رو ندارم،فقط از دور خوبه،«کامرون» کسی هست که کمی هستم و کمی تظاهر میکنم که هستم.شخصیتی که هم هستم و هم پشت نقابش پنهان میشم و هم متنفرم از بودنش.
دوم: به ساجده پیام دادم.فکر کنم تقریبا شش سال پیش با هم یه اردوی یه هفته ایی شرکت کردیم،ازش یه خاطره محو توی ذهنمه،که خاطره خوبیه؛فقط در همین حد یادمه.
شماره اش رو از همون روزا سیو داشتم،بهش پیام دادم و گفتم یادم نیست کی هستی،چهره ات یادم نیست.هیچ خاطره ی واضحی ازت ندارم،فقط همیشه از شماره ات رد میشدم و امروز خواستم بهت بگم؛شش سالِ،گوشه ایی از من جاری هستی،بدونِ اینکه بدونی،مبهم،ناپیدا،با یه نخ نازک.عضو کانالش شدم و براش نوشتم،حالا شد دوتا نخ،محکمتر شد.
سوم:لینک اینجا رو گذاشتم بیو اینستاگرام،اینستاگرامِ مختصری که فقط چندتا از دوستام من رو فالو دارن،امیدوارم هیچکدومشون به اینجا سر نزنن،اینجا گوشه ی امن منه،غار تنهایی منه،باید یه کنج رو داشته باشم که راحت بنویسم.مگه نه؟ ولی باید لینک رو میذاشتم.
پنجم:این روزها احساس تنهایی ناخوشایندی دارم،من تنهاییم رو دوست دارم اما دارم با انواع دیگه ایی که داره هم مواجه میشم که چندان دلچسب نیستن.
هشتم:روزی که من میمیرم،یکی دو روز قبل یا بعد از تولدمه،همون حوالی رو برای مرگ دوست دارم.
نهم: شبیه این شعرم...
دهم:واسه همین چیزاست که من نباید جزء از کل بخونم،چیزای غمگین،من رو بیش از حد غمگین میکنند.
یازدهم:تراپی بهم فهموند مراقبت کردن من از آدما،بیشتر از اینکه ناشی از خیرخواهی من باشه،ناشی از ترس منه.و بهم فهموند،بیشتر از اینکه بهشون کمک کنم،بهشون آسیب زدم.جالب نیست؟

