روزهایی که اینقدر مود پایینی دارم،نمیتونم افکارم و رفتارم رو مدیریت کنم،واسه همین تا جایی که بتونم سعی میکنم از آدما فرار کنم.حالا فرض بگیرید این فرار باید توی یه محیط اجتماعی رخ بده که تنهایی مفهومی نداره.توی اتاق 4 نفرمون، 24 ساعت شبانه روز رو داریم در تعامل با هم میگذرونیم،پر از چالش و پر از موقعیت های مبهم، و من بهشون آسیب میزنم و خوب اینو میفهمم که این خلق پایین و عینک بدبینی و خاکستری و حتی شاید سیاه این روزها باعث میشه از همه بدم بیاد،و بیشتر از بقیه از خودم. از خودم بخاطر اینکه تحمل بقیه رو ندارم متنفر میشم. از خودم بدم میاد که نمیتونم براشون آدم کافی باشم،نمیتونم همراهیشون کنم. زبان و رفتارام زاویه دار میشه و این من رو به وحشت میندازه.شبیه هیولایی میشم که نمیخواد بقیه رو بترسونه اما همه با دیدن ظاهرش وحشت میکنند،پس هیولا خودش رو از همه پنهان میکنه،اینطوری هم خودش راحت تره و هم بقیه.
قصه اینه که افسردگی براش مهم نیست که شما چقدر خود مراقبتی دقیقی دارید،چقدر آدم خوبی هستید و چه موقعیت مالی و اجتماعی رو دارید،هیچکدوم اینا رو نمیفهمه،نمیبینه.
عملکرد مغزتون طوری مختل شده که شما حتی اگر بخواهید هم نمی تونید.مثل اینکه وقتی معده تون آنزیم ترشح نکنه،شما هرچقدر هم تلاش کنید،غذا نمیتونه هضم بشه چون سازوکار مورد نیازش وجود نداره.
شما شب شاد و خوشحال به یک خواب آروم فرو میرید و فردا صبحش افسرده بیدار میشید.حالتون بده و از درون دارید منفجر میشید اما حتی نمیفهمید چرا این حس رو دارید.
چیزی که من دارم تجربه میکنم خیلی خفیفه،اما هنوزم به شدت اذیت کننده ست. و الان،من میخوام زندگی کنم ولی نمیتونم.میخوام خودم رو دوست داشته باشم ولی نمیتونم.میخوام آدم خوبی باشم ولی نمیتونم.
میخوام زندگی کنم،ولی نمیتونم...