دوست داشتم پرستار شم،همه میگفتن خیلی بهت میاد.از جراحت و خون نمیترسیدم،عاشق این بودم که از بقیه مراقبت کنم.پرستاری هم آوردم اما دست تقدیر منو آورد یه راه دیگه،روان شناسی.
استادمون بود و خیلی کاربلد و مشهور،و خیلی مهربون،و جنگجو به معنای واقعی.خیلی با هم صمیمی شده بودیم،دم آخری بهش گفتم با این رفتن یهویی،خیلی دلتنگش میشم و طبق عادتم به بقیه آمادگی دادم که کم کم دارم بغض میکنم و هرلحظه ممکنه گریه کنم،اما همین که گفتم زودتر از من اشک های او جاری شد،می دونستم که چقدر تحت فشاره،خیره به چشماش و با بغض بهش گفتم برم اسمارتیز هامو از خوابگاه بیارم؟ وسط همون گریه،خندید و گفت اگه قصدت این بود منو بخندونی موفق بودی.من ولی کاملا جدی بودم. رفتم اسمارتیز آوردم و بهش دادم،خندید.دمِ رفتنش چندتا بسته انجیر خشک به زور بین دستاش چپوندم تا بین راه بخوره و به همراهش هم بده.رفت و دیگه ندیدمش.
ترم آخری محسوب میشم،این ترم،ترم آخره.اتاق شماره پنج توی خوابگاه،آخرین اتاقه و این روزا،آخرین روزاست.نمیدونم بعدش قراره چه اتفاقی بیوفته.داشتم فکر می کردم من هیچوقت آدم جنگجویی نبودم،شجاعت و جسارتش رو هیچوقت نداشتم،واسه همین احتمالا هیچوقت نمیتونم نقش اول یه قصه باشم. و خب راستش مشکلی هم باهاش ندارم،من آدم مراقبمی ام،مراقب آدمایی که اونقدر درگیر جنگیدن یا زیستن میشن که خودشون رو یادشون میره.معمولا اینطور موقع هاست که من سر و کله ام پیدا میشه،حتی ممکنه عصبانی ام بشم و داد و فریاد هم کنم(تنها حالت ممکن)،شایدم برم اون آدم رو بغلش کنم و مراقبش باشم و گوشزد کنم باید حواسش اول از همه به خودش باشه.
از این حرفایی که بقیه میزنن،از همینا که ترند شده که از زبان عشقشون میگن،گمونم زبون عشق من نسبت به جهان،مراقبته،جنگیدن نیست.من نه میتونم برای خودم بجنگم و نه برای دیگری،آدم نجات دهنده ایی نیستم.اما آدما به مراقبت کننده هم نیاز دارن،همونقدر که وجود پرستارها توی بیمارستان ها لازمه.
من همیشه آشغال های روی زمین رو هرجا که دیدم جمع کردم،اینطوری مراقب زمین بودم.سعی کردم آدما رو تحت فشار نذارم،اینطوری مراقبشون بودم،سعی کردم به خودم سخت نگیرم و منعطف باشم و اینطوری ازش مراقبت کردم.به حیوون های کوچولو غذا دادم و سعی کردم حلزون ها و مورچه ها رو له نکنم،مراقبشون بودم.
این روزا،که کارشناسی داره تموم میشه،ثبات زندگی منم داره از دست میره. در معرض دوباره ی دوراهی های زندگی ام،دوباره این دو راهی که چقدر تلاش کنم و به کجا برسم و چقدر شجاع باشم؛برام سختن،من با خودم مشکلی ندارم ولی دنیا برام مشکل میسازه،رقابت این دنیا منو مجبور میکنه چیزی رو درون خودم له کنم تا ادامه بدم و من نسبت به این مسئله گریه ام میاد.از خودم انتظار جنگیدن ندارم اما کاش حداقل فرار نکنم.باعث میشه از خودم منزجر شم.
مراقب همه ام؟ آره. تلاشی بابتش نمی کنم،ذاتا مراقبم پس منتی هم نیست.اما برای بعضی آدما من خیلی بیشتر مراقبم،اونقدر که از مراقبت خودم از خودم کم بشه،این یعنی اونا فرق می کنند،انتخاب کردم که مراقبشون باشم،خیلی وقتا هم نشده.و خیلی وقتا با نیت خوب،بهشون آسیب زدم،ولی این تنها راه ارتباطی من با دنیاست،شبیه آدم های ناشنوای مادرزادی که تنها راه ارتباطشون زبان اشاره ست،منم تنها راهم مراقبته.
همین دیگه،وقتی راه ارتباطیم با جهان رو دنیا ازم میگیره،نمیدونم باید چیکار کنم،منزوی میشم و میرم توی خودم،و می ترسم.دیگه چیزی که هویتم رو تعریف میکنه وجود نداره،دیگه نمیفهمم چی ام یا کی ام.وقتی تلاشم براش مراقبت از بقیه،بهشون آسیب میزنه،شکه میشم.بهت زده میشم و فرار می کنم توی غار خودم.روزایی که حالم بده و نمیتونم مراقب بقیه باشم،حس می کنم هیولا هستم،با چهره کریه ایی که نباید بقیه اون رو ببینند.
این روزا خیلی نازک شدم،نازک ترین حالتی که از خودم سراغ دارم.با کوچکترین صداها از جا میپرم و میترسم.مردای توی کافه بخاطر یه معامله دارن داد و فریاد میکنند و من میترسم.طاقت دیدن آسیب بقیه رو ندارم،میترسم.از دوست داشته نشدن میترسم،از فراموش شدن و گم شدن هم. من خیلی آدم مراقبی ام ولی کاش یکی بیاد و شروع کنه ازم مراقبت کنه،شاید هم یکی باید یه تیپا بهم بزنه و پرتم کنه وسط قضیه تا کمتر لوس باشم و یاد بگیرم قوی بودن رو.
سرم برام زده بود و خیلی درد می کرد،بهش گفتم که خیلی دردناکه،اومد که دوباره رگ گیری کنه،واسه تلطیف فضا گفتم،نکنه من خیلی لوس برخورد میکنم که با یه ذره درد آه و ناله ام رفته هوا؟ گفت آدم باید به درد اهمیت بده. دهنم بسته شد.جای رگ گیری اولی اندازه یه کف دست کبود شده.ولی مگه آدما همیشه این حق بهشون داده میشه که به دردشون اهمیت بدن؟