بسم الله
ساعتی خوابیدن شنیدی؟
اهل جنگ میدونن،همت ساعتی می خوابید،باکری ساعتی می خوابید و خرازی هم.
ساعتی خوابیدن یعنی روزها پی جنگ باشی و هدایت نیروها
شب ها بروی و ظرف رزمنده ها را بشویی و بار جا به جا کنی.
یعنی کل زمانت برای خوابیدن آن لحظاتی باشه که مجبوری از یک منطقه به منطقه دیگر بری...
آن کمتر از یک ساعتی که درون ماشین کمی جسمت آسوده میشه.
ساعتی خوابیدن یعنی آنقدر نخوابی تا از شدت خستگی بیهوش بشی.
من عاشق مدینه ی فاضله ی جبهه ها شدم.
عاشق آن لحظات آخر آقا مهدی باکری،وقتی میگفت بچه هام خط مقدم تنهان،من پشت خط مقدم،امن و امان بمونم؟
عاشق اون لحظاتی که فرمانده لشکر،مهدی باکری،بار های تدارکات رو جابه جا می کرد.
عاشق اون لحظه ایی که پیکر حمید،برادرش،جا موند،گفت اگه میتونید بقیه رو برگردونید،داداش منم برگردونید اگرنه راضی نیستم که پیکر حمید رو برگردونید.
حالا دوتاشون بی پیکرند....
من عاشق اون لحظاتی ام که ابراهیم همت از خستگی بیهوش می شد،یک ساعت بعدش باز در حال تکاپو بود.
اون لحظاتی که با سرم توی دستش عملیات هدایت می کرد.
من عاشق همت شدم اون لحظه ایی که موقع غذا،اول مطمن می شد کل لشکر از همون غذا خورده،بعد خودش لب میزد.
موقع هایی که بخاطر کمبود غذا،نان خشک می خورد.
من عاشق این آدما،این حال و هوا،این خلوص شدم.
آدمایی که بخاطر یک ارزش والا،خودشون رو خرج کردند...
بعد ها صیاد رو شناختم. صیاد ارتشی بود. ترور شد.
گرچه وسط کوچه پس کوچه های شمال تهران پر کشید،ولی مرامش مرام همت بود.
بعد ها دکتر کاظمی رو شناختم، دکتر وسط یک آزمایشگاه توی زعفرانیه بود.
اون لحظه ایی که با دکتر بهاروند صلوات می فرستادند تا حال سلول های بنیادی خوب شه...
دکتر شهید نشد... گرچه مرامش....
بعدتر عمار رو شناختم.
حاج قاسم وقتی عمار رو دیده بود،میگفت انگار همت رو دیدم.
حاج قاسم هر شب برای عمار صدقه کنار می گذاشت.
عمار انگار خود همت بود...
یه معلم دیدم،می گفت اگه یه نفر بخاطر مشکل مالی نتونه بیاد سرکلاس من،من شرمنده میشم.
هیچی هم که ندید اشکال نداره.منو شرمنده خودم نکنید...
امروز داشتم بدون تعارف میدیدم.
دکتره می گفت من میرم مناطق محروم،رایگان عملشون میکنم،نوکرشونم هستم،افتخارم میکنم.
اون یکی دکتره،وقتی بهش گفت چرا پول عمل نمی گیری،گریه کرد.گفت چطوری از این مردم پول عمل بگیرم؟
اینا همت بودن.
خنده هاشون بوی همت می داد.
صلابت نگاهشون،چشماشون،چشمای همت بود.
می دونستین ابراهیم همت خیلی چشمای قشنگی داشته؟
میدونین،فقط خواستم بگم،همه ی این آدما یه رویای مشترک دارن.
رویای یک دنیای قشنگ،آبی آبی.
هیچ خط برشی نیست.از همه قشری،از همه سنی،از همه شهر و کشور و نژادی.
همه یک چیزی توی قلبشون دارن که نمیدونم چیه.
همه سختی میدن به خودشون تا یه آجر از اون دنیای رنگی رو بسازن...
فقط خواستم بگم،باید خیلی دنیای قشنگی باشه.
اجازه داریم رویاشو داشته باشیم نه؟
باید عطر بهار نارنج هوا رو پر کرده باشه.
باید همه ی باغچه هاش پر از نرگس باشه.
باید خیلی دنیای قشنگی باشه...
فقط خواستم بگم خیلی ادما از همین الان دارن خودشون رو برای زندگی در اون دنیای آبی آماده می کنند.
دارن یاد می گیرند چطور میشه یه دنیای قشنگ ساخت.
فقط خواستم بگم بیاید ما هم،برای یک دنیای قشنگ تر تلاش کنیم...
من امید دارم به اون دنیای آبی...
چون آدم های همت وار زیادی رو دیدم.
من امید دارم....