fatemehjavahery
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

هیولایی

بسم الله الرحمن الرحیم

این هفته،هیولا بودم.خودخواه و پرتوقع؛دوست ناداشتنی.کمی بیش از خودم داشتم برای زیستن تلاش میکردم،بیشتر از توانم برای دوست داشتنی بودن زحمت کشیدم.

چهارشنبه،یکم اسفند،اولین جلسه تراپی بود.نشستم و با خونسردی،حرف زدم.گفت به عنوان یه روانشناس اینجا نشین،به عنوان یه مراجع اینجا باش.تحلیل نکن،رنج بکش.گریه کن.ناراحت باش. من اما نتونستم.نشد.بلد نبودم.

از هیولا بودن گفتم.از خوب نبودن،خودخواه بودن،ناتوانی در مراقبت کردن.از دوست داشتنی نبودنم.از ترس های این روزها:ترس از هیولا بودن.هیولای پر توقعی که پوسته ی فرشته پوشیده ولی هیولاست.و آدم ها در نهایت می فهمند که چقدر بد است.

خوب بودن و مراقب بودن،از ویژگی شخصیتی ام تبدیل شده به هویتم،کوچکترین اختلالی،تمامِ مرا ویران می کند.شده ام پرسوناهایم،سوپرایگو و اید دارند همدیگر را و علاوه تر،ایگو را پاره می کنند،منِ والد،منِ بالغ را به سُخره گرفته.«من» زیر سوال رفته. و من کیستم؟


سگ به روح آن نجات دهنده ی توی آیینه که هرچه میکشیم از اوست،و تنها داشته ی مان هم اوست،اوی حقیرِ بینهایت.کجای جهانی من ؟ پیدا شو محض رضای خدا. گم هم شدی،بشو. ولی خودت را اینطور هیولا نبین که خودت،خودت را گم و گور کنی،خواب زده،بیدار نمی شود.


شبیه دیو و دلبر،آغوش میخواهی؟با تمام ادعاهایم،دوستت ندارم.این روزها نه.این روزها نمیشناسمت مَن!مراقبت کردن که در پست قبلی،نقطه قوتم بود،الان شده نقطه ضعفم.و دنیا همین است.پذیرش اینکه فکر میکنیم خوبیم و فرشته که گَنْدَش در می آید هیولاییم.تراپی برای همین چیزهاست که سخت است. من مراقبِ خوبی نبودم،آدمِ خوبی هم نبودم،شاید هیولای خوبی بشوم...


داشتم دق میکردم که محدثه،دوستم داشت،نجاتم داد.جای خودم،او پیدایم کرد.

این بود انشای من از اولین جلسه ی تراپی،فردا دومی ست.به محدثه گفتم،فردا شجاع خواهم بود،گفت به خودت برچسب نزن،فقط خودت باش،قلبم آرام گرفت،بلد نبودم شجاع باشم.هیچوقت بلد نبودم.ولی گمان می کنم من،دوام بیاورد.

یه جمله بهم میگی که آروم شم؟ از ناآرومیت نترس.
یه جمله بهم میگی که آروم شم؟ از ناآرومیت نترس.



کولی میان آتش،رقص شبانه ات کو؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید