بسم الله الرحمن الرحیم
شروع آذر،شروع ۲۴ ساله شدن.امروز جایی خوندم که ۲۴ سالگی عجیب ترین سن ممکنه،چون شش سال از هیجده سالگیت بزرگتر شدی و شش سال دیگه مونده که سی ساله بشی. شش سال؛نمی تونم باور کنم از ۱۸ سالگیم شش سال تمام گذشته،لحظه به لحظه اون روزای سخت رو به یاد میارم که توی هیئتی که خونمون شده بود و برای کنکور می خوندیم؛سر سفره نشسته بودیم و من گفتم با وجود اینکه این روزا سخته اما نه میخوام عقب تر برم و نه جلوتر،میخوام همین روزای سخت رو زندگی کنم؛حتی یادمه کجا نشسته بودیم.این خاطره مال شش سال پیشه؟چطور ممکنه؟
الان،دو و پنجاه و یک دقیقه ی نیمه شبه و مدت زیادی نیست وارد آذر سال چهار شدیم و من در یکی از لوس ترین و غمگین ترین و احساساتی ترین نسخه های خودمم.خونه ام.به شدت درد دارم.مامان اینا خبر ندارن زمین خوردم و منم این درد رو ربطش دادم به گرفتگی عضلات.یکم گریه ام میاد ولی چیزی ندارم که براش گریه کنم.سرم پر از چیزای جور واجوره.کمی احساس تنهایی می کنم و لازم دارم دوست داشته بشم و درنهایت،مثل همیشه هیچ هدف و رویایی برای آینده ندارم و حتی نمیدونم سال آینده اینموقع میخوام کجا باشم،هرجایی باشم،همونجا خوبه.همونجا رو دوست دارم.
خیلی اوقات تولدم رو جار نمی زدم تا ببینم کی یادش میمونه وکی نه،ولی امسال به طرز عجیبی برام مهم نیست.آدمایی که باید باشن هستن و آدمایی که نباید باشن،نیستن؛مهم نیست کی تبریک بگه و کی نگه،معیارام در مورد آدما دارن تغییر می کنن و من صدف رو می بینم که این روزا بیشتر از همیشه داره پوست میندازه.
امسال خیلی به هویت دینیم فکر کردم،از گفتنش ترس داشتم و از تجربه کردنش بیشتر،احساس گناه و احساس پوچ بودن درونم رو می خورد،ولی با یه تغییر طوفانی شروع کردم و حالا حالم بهتره،چیزایی رو دارم تجربه می کنم که نوجوونیم باید تجربه اش میکردم،خیلی چیزا رو.تکلیفم داره با خودم روشن تر میشه و هیچی بهتر صداقت یه انسان با خودش نیست.حالا از نو دارم همه چیز رو می سازم،تا واقعی باشم.اینبار محکم می سازمش.
شبا ساعت نه شب تازه با کیمیا میریم کافه ت آ روبه روی خونمون و چایکرک زعفرونی میخوریم و قدم میزنیم تا فروشگاه تا کیمیا سیگار بخره و من کاکائو.صبح ها معمولا جفتمون خواب میمونیم و هردو ذوق داریم از اینکه توی خونه غذا برای خوردن داریم و گفتگوهامون عمیق و طولانی و دلنشینه و هردو داریم تلاش می کنیم تا اون یکی رو یاد بگیریم.یکی دو شب پیش برای اولین بار بحثمون شد،یکساعت جفتمون گریه کردیم و حرف زدیم.من همیشه گفتم که در مورد آدما خوشرزقم.
مراقبت کردن؛بجای آدما زندگی نکن.
تکیه کردن؛اگه از من می شنوی نه به خودت تکیه کن نه به آدما.
هیجانات؛یاد بگیر چطوری سالم بروزشون بدی.
کنکور؛خودت رو در موردش ببخش.
سلامتی؛حتما ورزش کن و سالم بخور.
مدیریت مالی؛در مورد تو یکم قضیه سخت میشه،فعلا هیچکاری نکن تا بعدا فکر کنیم ببینیم چیکارت میشه کرد.
آدم ها؛ طفلکی ایم.
انصاف؛مهم ترین چیزی که باید رعایتش کنی.
تعهد؛قبل از یه آدم دیگه،یاد بگیر اول به خودت متعهد باشی.
مرگ؛خوب بمیر.
عشق؛میتونی برام معناش کنی؟
کار؛میدونمچقدر سخته.
پول؛میاد و میره،خیلی غصه شو نخور،خدا بزرگه.
اضطراب؛صدف،عمیقا غمگینم که چنین چیزی رو تجربه میکنی،عمیقا متاسفم،تا مغزاستخون میفهمم چقدر سخته،کاش می شد که تجربه اش نمی کردی.
روشنایی؛لازم نیست یه بزرگش باشی،یه کوچولوش هم کافیه.
پایان؛کاش که عاقبت بخیر باشیم.


پر کن پیاله را کاین آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها كه در پی هم می شود تهی
دریای آتش است كه ریزم به كام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد!
من با سمند سركش و جادویی شراب
تا بیكران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز نا شناخته مرگ و زندگی
تا كوچه باغ خاطره های گریز پا
تاشهر یادها .............
دیگر شراب هم
جز تا كنار بستر خوابم نمی برد!
هان ای عقاب عشق !
از اوج قله های مه آلود دوردست
پرواز كن به دشت غم آلود عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمی برد...!
آن بی ستاره ام كه عقابم نمی برد!
در راه زندگی ...
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با این كه ناله می كشم از دل كه : آب ....آب....!!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد!
پر كن پیاله را....
پ.ن؛خب یه حقیقت جذاب فهمیدم.من درواقع۲۴ سالم تمومشده و وارد ۲۵ شدم.حقیقت بدی بود.