جنگشد.وُلدِمورت،زاده ی اسلایثرین بازم برگشته،ادعای اصل و نسب داره،ادعای برتری.
دمنتور ها روی شهر سایه انداختن،شادی رو مکیدن،شهر پر از مه و سرده،انگار دیگه هیچوقت رویِ خوشبختی رو نمیبینه.
دامبلدور داره ایستادگی میکنه،امید همه به دامبلدوره،تنها کسی که اسمشو نبر ازش میترسه.
هری پیشگویی رو شنیده،بلاخره فهمیده که این جنگ،جنگ وجودیه.یا باید ولدمورت روبکشه،یا خودش به دست ولدمورتکشته بشه.
دامبلدور از سلاحی صحبت میکنه که برتری هری رو نسبت به ولدمورت مشخص میکنه،عشق!
دامبلدور کشته میشه،همه از ترس قالب تهی کردن.آخرین امیدشون همبر بیاد رفته.
ولدمورت خودش رو فناناپذیر کرده،هفت تا قتل انجام داده تا روحش رو هفت تیکه کنه،حالا باید هفت بار بمیره،جادوی سیاه!
هری در عین ناامیدی در حال تلاش برای زندگیه.ظاهرا تنهاست.
در یک غروب تیره در هاگوارتز، ولدمورت کشته شد.
و درنهایت،«پسریکه زنده ماند»؛هرینبود!
کمک از جایی رسید که هیچکس فکرش رو هم نمیکرد.
جنگ،اول مرا ترساند،بعد خشمگینم کرد و در نهایت غم عالم را به دلم ریخت.و حالا انگار که از بدو تولد بدانم،پذیرفتمش.جنگ دوست داشتنی نیست،شبیه غم،اما لازم است،شبیه غم.
جنگ معادله زندگی را تغییر میدهد،نماینده مرگ است،همانطور که مرگ به زندگی ارزش و معنا میدهد،جنگ هم میدهد،تکلیف آدم را با خودش و زندگی اش یکسره میکند.
از ارزش ها اگر بخواهم حرف بزنم،من با جنگ بود که مسلمان شدم.اگر دفاع مقدس را نشناخته بودم،شهدا را،خاک جنوب اگر غرقم نمیکرد،من اینچنین حیران و سرگردان نمی شدم. جنگ برای من یعنی چشمان همت و لبخند باکری.یعنی مصطفا.من دوره نوجوانی ام درون جنگ گذشت،با قصه های جنگ بزرگ شدم.با تمام کتاب های دفاع مقدس اشک ریختم و خندیدم.جنگ برایم معنای مدینه ی فاضله دارد،آدم ها واقعی تر میشوند،همدل تر،نزدیک تر، و به نظرم می ارزد،حداقل به جان ناچیز من،تجربه اش می ارزد.
رسیده ام گاهِ مرگ دامبلدور،آنقدر این قیاس بین خیال و واقعیت درونم قدرت گرفته که چند روزی می شود از خواندنِ هری پاتر سرباز زده ام،مبادا برسم به مرگ دامبلدور!به ریش سفید جسور و طنّاز قصه ام.اما حتی اگر دامبلدور برود،انتهای قصه قرار نیست تغییر کند.تا دنیا دنیا بوده،خیر و شر الگوی رفتاری مشابهی داشته اند.
در مورد روان شناسی میپرسد،از اینکه به عنوان یک فارغ التحصیل،بعد از چهارسال،کجای قصه ایم؟من جواب میدهم که روانشناسی خواندن برای من شبیه قصه خواندن است،شبیه هری پاتر خواندن است.همانقدر که هرسال دی ماهِ امتحانات را هری پاتر میخواندم تا دوام بیارم،روانشناسی میخوانم تا دوام بیاورم.
از اعتماد به نفسم لبخند گشادی میزنند وقتی که میگویم:من از اولش هم میدانستم روانشناس خوبی هستم،این چهارسال فقط مرزها را مشخص کرد و من برایش بسیار با خودم جنگیدم!غم این کار،شادی دل غمگین من است! دارم هزینه سنگینی میدم که می ارزه.
شما با خودتون زیاد می جنگید؟ من معمولا زیاد با خودم نمیجنگم،با خودم صلحم، چون معتقدم جنگ داخلی دو سر باخته،آدم وقتی با خودش سرِ جنگ داشته باشه هر نتیجه ایی ام که داشته باشه،بازنده ست.واسه همین حتی اگر خیلی هم از دست خودم شاکی باشم،بازم سعی میکنم تیشه به ریشه خودم نزنم.
جنگ برای شما یعنی چی؟
جنگ قبل از هرچیزی تمام برنامه ریزی هامون رو به فنا داده ولی به طرز عجیبی چیزی که این روزا میبینم،اینه که همه معنا و مفهوم جدیدی پیدا کردیم،چیزهای ساده ایی که قبلا از اون بهش توجه نمیکردیم،الان خیلی بیشتر مجبوریم در لحظه زندگی کنیم.


