بسم الله
مه همه جا را گرفته؛رقیق است اما.
در میان ابهام اطرافم مهتاب هم نفوذ کرده.
آسمان سفید است اما در این میان نقاط نورانی زیادی هم دیده میشود؛ستاره ها...
بهترین زمان برای خواب،شب است.
اما دریغ که بهترین زمان بیداری هم شب است.
آن هم شب های کویر،شاهراه خیال...
سکوت مطلق،خنکای دم صبح،و ستارگان بی شمار،آنقدر ک میان راه شیری گم شوی...
هاله محوی از او پیداست،از آن پیچ و خم افسونگرش.
و حالا میان مه،میان ماهتاب،میان درخشش ستارگان، و یک راه طولانی ، و خیال...
****
در تب میسوخت.
با بیحالی لبخند میزد. لقمه ی غذا را با قسم دادن تک تک اسم هایشان ب خوردش میدادم.
غذا را خورد، اما تا صبح در تب سوخت.
دم نزد اما میدانستم اگر در آغوشش بگیرم گریه میکند.
میدانستم همان سرمای سرامیک های کف زمین، همان حال و هوا، و همان طلوع چه بر سرش آورده.
تا صبح از تب سوخت...
****
آنجا شب هایش که هیچ، طلوعش تماشاییست؛و غروبش.
شب هایش بستگی دارد کجا باشی.
در آن میان میبینی هر کسی گوشه ایی خیره شده، همه آنقدر غرق خودشان هستند که هر کسی میتواند زار زار گریه کند بدون هیچ فکری.
اما صبح هنگام، نمیتوانی بپرسی نیمه شب،هنگام سحر، چه خبر بود!؟آنها که بودند!؟
میترسی جوابت بدهند،کدام آنها!؟
آنجا شب جزو شبانه روز نیست.
اصلن طبق یک قانون نانوشته هیچ کس از شب ها سخن نمیگوید،اصلن انگار همه اش رویا بوده.رویایی ک بعد بیداری فراموش میشود.
من... من عطر صدای آن شب ها را فراموش نمیکنم،حتی اگر میان رویا باشد...
*****
بلند گریستن را بلد نبودم. تا آن روز و آن نقطه.
دست خودم نبود،گوشه ایی کز کردم و فقط گریستم.بلند،خیلی بلند.آنقدر که هیچ صدایی غیر از صدای خودم را نمیشنیدم.
من خسی بی سر و پایم که به سیل افتادم/چون که او رفت مرا هم به دل دریا برد...
گفت؛ چرا نشستی؟ بیشتر از یه حدی نباید اینجا بمونی...اگرنه زمین گیرت میکنه.دیگه نمیتونی دل بکنی؛برو...!
و من گریستم.بلند...خیلی بلند.
سال بعد خودم هم بهشان گفتم..گفتم که اینجا نقطه آخر است.بگذارید بگرید؛تمام روحتان، تمام وجودتان.
بهت زده و بیتفاوت نگاهم میکردند
اما آنها هم گریستند.بلند، خیلی بلند...
بعد آن گریستن بلند،خیلی بلند_سه سال پیش بود گمانم_دیگر تا به حال نتوانستم آرام گریه کنم.
آنجا همه فقط میگریستند،بدون دلیل،بدون فکر، بدون نفس.فقط کل قوایشان را جمع میکردند و بلند، زار میزدند.گریه میکردند؛آنجا برای گریه دلیل نمیخواست.
ما میگریستیم، نه چون دلمان گرفته بود.غم هم نداشتیم.دلمان هم تنگ نبود.فقط میگریستیم.ومیگریستیم، میگریستیم.
این معجزه آنجا بود،بی دلیل گریستن.
*****
خیلی با هم گریستیم اما حتی چهره اش را هم ندیدم.
خیلی قشنگ حرف میزد.
از راه دوری هم آمده بود.
من هیچ وقت بلد نبودم آنقدر قشنگ حرف بزنم.
به گوشه دیوار تکیه داده بود و با خودش زمزمه میکرد.
و من... و من سراپا گوش شده بودم تا بشنومش.
انگار فهمیده بود.
او میگفت و میگریستیم.
بلند...خیلی بلند.
میگریستیم، چون میدانستیم تا مدت ها بعد نمیتوانیم اینقدر بی دلیل گریه کنیم...
*****
روی سرامیک های سرد کف حیاط، با نور سبز نشسته بودیم.
نای حرف زدن نداشتیم.
به یکدیگر هم نگاه نمیکردیم، مثل جنازه هایی که چشم هایشان هنوز نمرده...
نیمه شب بود.
هر کسی گوشه ایی در فکر فرو رفته بود.
اشک هنوز از چشممان جاری بود.
من فکر میکردم به حرف هایش ..
میگفت برو .اگر بمانی دیگر نمیتوانی از اینجا دل بکنی.
بی رحم بود، آنقدر که گفت کافیه دیگه. وقت رفتنه.
زار زدنمان به اوج خودش رسید.
کوتاه نیامد.
التماس کردیم.
گفت تموم شد...بسه.
با همان لبخند و اشک های جاریش میگفت..
بچه ها... زیاد اینجا نمونید...
و ما گریه میکردیم،چون دیگر جایی نبود که گریه کنیم.
یادم نمیرود که من تا صبح فکر کردم
و او تا صبح در تب سوخت...