?fatemeh.marefat
?fatemeh.marefat
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

هرچقدرم...

بعضی وقتا احساس میکنم نفس داخل قفسه سینم حبس و سنگین میشه

دم...بازدم...دم...بازدم...

نه مثل اینکه درست شدنی نیست انگار میخواد هشدار بده میخواد بگه که توان ادامه دادن ندارم ولی هرچقدرم اون بگه توان ادامه دادن ندارم، هرچقدرم هوا سرب بشه و بشینه رو ریه هامو سنگینی کنه بازم باید ادامه بده؛بازم باید ادامه بدم.

واسه تسلیم شدن به دنیا نیومدم شاید خیلی چیزا هست که باب میلم نیست، ولی همه اینها گذراست و تک تکشون قابل تغییره و من این توانایی رو دارم که تغییرش بدم.

شاید الان در اون حدی که مدنظرمه احساس خوشبختی نکنم؛ ولی غیر از اینه که وزن خوشبختی هرکس هم‌وزن رویاها و آرزوهاییه که تو سر داره؟

شاید الان خوشبختیم هم‌وزن آرزوهام نباشه ولی یه روز هر دوتا رو میزارم روی کفه های یه ترازو و می‌بینم رو به روی هم ایستادن و من اونروز به خودم میبالم.

پس هوای سربی و سنگین روی قلبم،

فکرهای دیوانه واری که گه گاهی به سرم میزنه،

حتی آدم های رهگذری که سر راهم قرار میگیرن و با تموم وجودم میدونم که به زندگی من تعلق ندارن؛هیچکدوم اینا نمیتونه باعث بشه که نسبت به خودم احساس خوبی نداشته باشم.

همه ی اینها و همه ی احساسات درهمی که وجودمنو لبالب و روح منو سرریز میکنن؛ درحقیقت وجود من رو میسازن و من به این وجود زیبا افتخار میکنم.

شاید هیچکس ندونه و حتی درک هم نکنه که از لحاظ روانی چه دوران سختی رو دارم میگذرونم ولی مهم اینه که خودم میدونم و خودم حواسم به خودم هست.پس همین کافیه.


من مینویسم چون احساس میکنم نوشتن منو از بار سنگین کلماتی که مغزم رو احاطه کرده خلاص میکنه.من مینویسم و درقبال نوشته هام ادعای نویسندگی ندارم.مینویسم فقط برای اینکه بلندگویی برای فریاد زدن داشته باشم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید