عنوان این مطلب رو از دوستم قرض گرفتم که به تازگی مطلبی رو منتشر کرده. چند روز پیش اتفاقات زنجیرهای دردناکی پیش اومد و من خواستم درسی که ازشون گرفتم رو بنویسم اما خدا برکت بده کیسه اهمالکاری رو! منتها با خوندن نوشتهاش و کامنتهای پاش تصمیم گرفتم همین الان کار رو انجام بدم و این عنوان رو در فهرست بینهایت ذهنم تیک بزنم.
سکانس ۱ عید ۱۴۰۱: یکی از دندونهای من درد گرفت و سورپرایز! به عصب رسید.
من اون زمان تهران نبودم و با هزار دردسر یه دکتر کاربلد پیدا کردم و عملیات عصبکشی رو با موفقیت انجام دادم.
دکتر گفت که رفتی تهران این رو روکش کن.
عزیزان دلی که ارادت دارن به مطبهای دندانپزشکی متوجهن که چرا. کاش منم اون موقع متوجه بودم که چرا!
اما بسیار سفر باید تا پخته شود خامی.
سکانس ۲ یک روز نامبارک در بهمن همون سال: این دختر خام دندونش رو روکش نکرد و نکرد و نکرد، تا اینکه دندون به ضرب دانه اناری، :(( شکست. گوشهاش شکست!
دوباره این دکتر اون دکتر، دستکاری این و دستکاری اون، دندون کامل شکست.
دندونِ ۳ راست بالا تیر خلاص رو خورد و رسید به مرحله ایمپلنت. اون موقع میتونستم کاشت ایمپلنت رو ۱۱ تومن به همراه جراحی عزیز از دست رفته انجام بدم.
خدا پدرش بیامرزد!
سکانس ۳؛ ضربه نهایی: وسط آذر امسال که نوبت جراحی رو گرفتم؛ با عدد تموم شده ناقابل ۱۶ میلیون تومن.
نفهمیدم چی شد.
گذاشتم پای دلار، پای تحریم، پای تنبلیهای همیشگیم و بازم راضی بودم؛ ناراحت بودم اما راضی بودم چون هنوز میدونستم کار دکترم خوبه و قرار نیست ضرر کنم. تو پرانتز مهمه که بگم ۱۶ تومن برای شرایط امروز من که قراره از جیبم در بیاد عدد خیلی سختیه. تو همین ۲ هفته اخیر هم دو تا دندون دیگهام شکست (غمنامه شد!) و از اونجایی خامی یه بار پخته شده اونها هم باید همین الان ترمیم یا روکش بشن! پس باز ۱۶ تومن هم نیست و خدا میدونه چقدره.
شما بپذیر و رد شو.
تا اونجا که استادم چند روز پیش زنگ زد و گفت خانم میرزاپور :))، فایلهای پایاننامه رو در گلستان بارگذاری کنید.
من شهریور امسال دفاع کردم. کارم رو از مرداد پارسال شروع کرده بودم. یعنی حدودا ۱ سال و نیم زمان.
برای چی؟
برای یه پایاننامه تو فصل مشترک معماری منظر و نوروساینس.
جونم برات بگه که تو این مدت کلی کارگاه و کلاس تو زمینه علوم شناختی، برگزاری آزمایش EEG، طراحی تسک تو نرمافزار متلب (MATLAB) و تحلیل امواج مغزی رفتم (تو کامنت توضیح دادم اینا چیه). اینطور برات بگم که قبل از مرداد پارسال، من در این حد میدونستم که دو تا نیمکره مغزی داریم و مغز یه تیکه نیست! الان اینجوریه که میتونم نزدیک به سطح بچههای دکترای علوم اعصاب یه پژوهش رو انجام بدم.
کجاش درد داره؟
اونجایی که پایاننامه من در نیمقدمی برگزاری آزمایش EEG دفاع شده. با تسکی که خودم نوشتم، ادیت کردم، پایلوت گرفتم و تحلیل کردم و با مواد پژوهشی که پایایی و روایی هر گامش به لحاظ علمی معتبر و دقیقه. اگر اهل دل باشی قطعا میفهمی چی میگم (اگر اهل دل نیستی، فدای سرت! اینا رو هم تو کامنت نوشتم).
ببین نمیتونم برات شرح بدم دوز سختی این مسیر رو. دارم از یه کار علمی دقیق برات حرف میزنم که هیچ بخشش با حدس و حس و شهود پیش نمیره و فقط نیاز به دانش داره. کار من تا اون موقع چی بود؟ طراحی. به جز سواد، بینش میخواست و چشم آشنا که من ۴ + ۲ سال تمرینش کردهبودم. ته محاسبتمون هم این بود که برنامه فیزیکی معماری رو جا بدیم تو محدوده زمین یا شیب رو توی طراحی حل و فصل کنیم. سختیش به کل از جنس دیگهای بود. تو فکر کن مقایسه خیاره با میرزاقاسمی! به هم میان، اما وجه مشترک دیگهای جز اینکه خوردنی هستن ندارن.
حال من اون موقع شبیه این بود که انگاری یهو یه دستی از ایران بلندم کرده و لخت گذاشته تو چین! تو این موقعیت، تو اگر بتونی از خودت مراقبت کنی، تهش بتونی با باربری کارتو شروع کنی! کو تا پول در آوردن؟! مثلا میرفتم پیش استاد مشاورم و بدون اینکه حتی کلمهای بفهمم چی میگه، سرمو تکون میدادم و میومدم بیرون؛ بعد میرفتم تک به تک حرفاشو جستجو میکردم تا زبونشو بفهمم. آخرین جلسهام با ایشون جوری بود که یه ترفندی تو EEGLAB (پلاگین تحلیل امواج مغزی تو نرمافزار متلب) پیدا کرده بودم که ایشون رو سر ذوق آورد!!!
درد و زخمی که دندونا و هزینههاشون داشت به قلبم میزد واقعا شبیه یه سرفه از سر آلودگی هوا بود جلوی کرونای ۷۰ درصد درگیر ریهای پایاننامه!
و هنوز التیام پیدا نکرده.
نتیجه یکسال و نیم زحمت و دربهدری و هیچ کار دیگهای نکردن به باد رفت.
لابد از خودت میپرسی چرا و چطور من اینطوری ضرر کردم؛
من ضرر کردم چون اون لابهلا، ماهی من چند ماهی تو آب موند.
و امروز دیگه اصلا اون ماهی تو آب نیست که من بخوام بگیرمش؛
مثل دندونی که اصلا دیگه وجود نداره که من برای ترمیمش اقدام کنم.
اگر یه کاری رو برای خودت تعریف کردی، فقط باید سریعا انجامش بدی. میدونم خیلی وقتا حالت بده یا حوصله نداری. همیشه پشت همه دلیلها و بهونههای ما، یه وضعیت احساسی یا هیجانی نشسته که دستشو گذاشته خفت گلوی کار. تویی که داری این مطلبو میخونی، احتمال قوی اولویتبندی، برنامه زمانی و هدفهای مشخص داری و دردت مثل من چیز دیگهایه. منتها ایده کاری جذابت که مدتیه تو ذهنت تاب میخوره یا اون کاری که چند وقته نگرانت کرده منتظر تو نمیمونه.
الان پرداخت ۱۶ به علاوه n میلیون تومن برای من سخته ولی اون موقع کار با ۲ تومن روکش احتمالا حل میشده. چرا اون کار رو انداختم عقب؟ چی الان تغییر کرده؟ جز اینکه یه دندون رو از دست دادم؟ ماهیای که دیگه تو تنگ نیست!!!
اگر موقع انتخاب و تدقیق منابع پایاننامهام کمتر سخت گرفته بودم،
اگر سریعتر پیشنویس رو آماده کرده بودم،
اگر بیشتر از حال و مودم مراقبت میکردم،
اگر میپذیرفتم که اولویتم چیه و برای کارهای جدید دلدل نمیکردم،
اگر برای تعمیرات خونه تو عید، خودم و کارهام رو کنار نمیذاشتم،
اگر وقتم رو بابت اینکه خودم تحلیل امواج و طراحی تسک رو یاد بگیرم تلف نمیکردم و زودتر از دیگران کمک میگرفتم،
اگر دست از تراپی برنداشته بودم و اون همه اضطراب رو تنهایی هندل نمیکردم،
اگر دستگاه EEG دانشگاه ماهها خراب نمیشد و من احتمالهای غیر منتظره رو پیشبینی کرده بودم،
آه!
که این اگرها میتونه ادامه داشته باشه و امروز برای من روز حسرته.
تمام.
هر حرفی که فکر میکنی میتونه به من کمک کنه رو از من دریغ نکن. منتظرش هستم.