آوازی که در بطن تاریکی سکوت نهفته است ، زیباترین کلمات را به تلخترین گونه میسراید
او رفت ...
من هم رفتم ...
واپس سهل انگاریهای دستوری و پرگویی و حشو
چه عشقی وجود داشت ؟
وقتی من بودم ، آیا او هم بود ؟
وقتی سخن میگفتم ، او هم گوش میسپرد ؟
وقتی احساس میکردم چهطور ؟
اما میدانم اینبار ، اهریمن شاد نشد ... نخندید به این سرود تهیدستی
او فریاد زد ! سپس گریست
او گریست ...
او
امیدوار بود به آن حقیقت ناباور دوستداشتن
او گریست چون در این مردهآباد به دنبال خدای گمشده بود
او گریست چون از عشق بیزار بود ، اما اکنون نیاز به دوستداشتن را در خود کشف کرده بود !
و این غم رفتن را سزاوار خود نمیدانست
دگر آن آتش نفرت در وجودش شعله نمیکشید !
حال میتوانست معنای بودن را حس کند
اما نمیتوانست به پذیرش هیچ وجودیتی پایبند بماند
او شیطانی بالفطره نبود
او فقط ز عشق و زندگی آموخته بود ، که خنده ای بیرنگ بهتر از مرگی فجیع است .
F.NR
1403,2,28_4:00 am