فرقی نداره کجا برم ، رنگ اسمان شهر همه جا یکجوره ، بدون تو ...
دوست دارم برگردم به قبل ، کنارت ، میبینمت درحالیکه به من لبخند زدی .
قول میدهم که برمیگردم دوباره کنارت ، اما انگار تو را دیدن دوباره کنار خودم انگار یک خوابه ...
من مینویسم ،
تا فراموش نکنم ان همه دوستت دارم هایی را که بهم دیگه میگفتیم یا انهایی را که در دل ریختیم و نگذاشتیم تا جمله ای شوند ؛ اما چشم هایمان هرگز سکوت نمیکنند ، حتی الان !
مینویسم
تا فراموش نکنم که من هنوز دوستت دارم .
مینشینم و به اسمان ها زُل میزنم
و بهم چشمک میزنه ، دوباره ستاره
درست مثل زمانیکه ما را در اغوش هم میدید .
من مینویسم
تا بدونم هنوز وابستت هستم
و در اخر میخوانم نوشته هایم را تا نتوانم خودم را گول بزنم که فراموشت کرده ام !
یک شب دوباره ، با رمانتیک واری واژه های بیگانه و خنده های مجنون وار در کنار تو ...
اینجا یکی هست که نمیتونه لبخند بزنه ولی زندگیش وصله به خنده های تو !
سایه های کبود ماه ارام ارام بر روی نوشته هایم میتابد و من را به دوزخی در دفترم راه میدهد ؛ دوزخی که کلمات جایگزین وجود تو شده اند ...
امشب ماه دوباره میخواند ??
یک طنین توخالی با ریتم خواهش های پر تپش هر رگ من در خفقان مرگی بی جوش در اعماق قلبم !
سهل انگاری های دستوری از نبود تو ، برای رد شدن از این مرحله از زندگیم ...
این اسمان هر شب خالی تر میشود ، از ستاره هایی که قبلاً صورت های فلکی بودند ؛ اما الان ، محو در گودال تباهی
نمیدانم زندگی کِی میخواهد متوقف کند چرخاندن این گهواره ی تکرار را ... ؟