گاهی سکوت آنقدر طولانی میشود که با هزاران فریاد هم نمیشود از دستش رهایی یافت ...
لحظه هایی تو زندگی هست که میخواهی حرف بزنی
اما نه زبان او را همراهی میکند
و نه قلم
به رسم فراموشی
دوباره خاطراتم را پنهانی مینویسم
تا
زخم برندارد قلبم
رهایی خود را انتظار نمیکشم
اما
هراسان
دگر بار متولد میشوم
شعر مینویسم
واژه ها را کنار میزنم
و در افق های دور
آنجا که پروانه ای از مس
بر روی شکوفه های تگرگ زده آرمیده است را به تصویر میکشم
در حواشی شعر های من
برف نور ماه نیمه شبی
پستویی از حروف را
از پنجره اتاق
بر روی قالیچه گلبهی رنگی نمایان میکند ...
شعر های نیمه سروده ای
بر روی سنگ فرشی از شن های صورتی
به وقت ساختن آفتاب عصر
که به عشقی نهان در دو گونهی آسمان میسوزد ؛
بال های تب آلودت را رها میکند
نیمه شبی تابستانی
ماه ترس خورده
در باغی از ستارگان
هنگامی که تو را خفته دید
نت های آوازهای جاودانه را نوشت
حال
آنجا که تویی اکنون صبح است ...
اما
هنوز
پرنده ای سرما زده
در زمستانی برفی اما گرم
بر دفتر من مینشیند
به لرزش هایش آهی میکشم
خاکستر میشوم
نه به خاطر اینکه فاصله ها بس غریب است
بلکه
بر شانه های کوچکت
کولهباری از حسرت سنگینی میکند !
آنجا که تویی اکنون صبح است ...
پس باغستانی رسم کن
پرندگان مدادی
از خاطره های شیرین
میخوانند و میخوانند و میخوانند ...
گلستانی رسم کن
کنار تو خواهم نشست
بر مویت دست خواهم کشید
با تو سخن خواهم گفت
و هیچگاه برنمیگردم بی آنکه مرا دیده باشی ...
حیرت مکن !
این منم که در آغوش واقعیت برایت غزل ها میسرایم
اینبار دگر تنها نخواهی بود ؛
و شمس میگوید :
پنجره باز است و عروسک هایت می خندند ...
F.NR '-'1402.3.9