ساعت دهونیم یکی از شبهای شهریورماه بود. تیکتاک ساعت، سکوت دفتر نیمهتاریک را هر ثانیه میشکست. به ساعت نگاهی کرد: دیروقته، بقیهوشو فردا انجام میدم. پرونده را بست و با خستگی از روی صندلیاش بلند شد. کتش را برداشت و از دفتر خارج شد. نسیم خنکی میوزید و چهرۀ خستهاش را نوازش میکرد. با دیدن راننده، کنار ماشین اخمی کرد و به سمتش رفت.
- مگه نگفتم منتظر من نمون و برو که خانوادهت منتظرت هستن.
- هنوز زوده، شما رو میرسونم و بعد میرم.
سوار ماشین شدند. به نزدیک نگهبانی که رسیدند، مردی خمیده با ریشی جوگندمی و ژولیده را دیدند که در دستش توبرهای خاکآلود و کثیف داشت. کنارش دختری بود که خود را در چادری سیاه پوشانده و سرش را به پایین دوخته بود.
همین که ماشین توقف کرد تا نگهبان در را باز کند، نگهبان سریع جلو آمد و گفت: جناب شهردار، این مرد اصرار داره اجازه بدم اون و دخترش امشب اینجا بخوابن. میگن همین بیرون توی محوطه میخوابیم.
شهردار نگاهی به مرد و دختر انداخت. در چهرۀ مرد خستگی و گرسنگی را دید. دختر هنوز به پایین نگاه میکرد. خطاب به مرد گفت: از کجا اومدید؟ مرد گفت: از روستا، خانم معلم گفت دخترت رو تو مدرسۀ شهر ثبتنام کن. خوابگاه داره. اما کارای ثبتنامش طول کشید و موندیم برا فردا. جایی نداشتیم. مردی گفت تو شهرداری بخوابید.
شهردار دوباره به دخترک پوشیده در چادر نگاه کرد. به جای دختر، پسری را دید که سرگردان در خیابان شهری غریب میگشت و جایی برای خوابیدن نداشت. خوابگاه تعطیل بود. پسر گرسنه و بیسرپناه به امید اینکه سرایدار مدرسه دلش بسوزد و به او که با باروبندیلش جلوی مدرسه نشسته است، جاییو غذایی بدهد.
رو به مرد گفت: اگر خودت تنها بودی اشکالی نداشت؛ ولی نمیتونم اجازه بدم با دخترت اینجا بخوابی. صبح زود کارگرها میآیند و اینجا شلوغ میشه.
مرد گفت: ما هنوز خورشید نزده میریم.
- نمیشه با یک دختر آوارۀ خیابان بشی. سوار شین و تا فردا در خانۀ من بمونید.
مرد نگاهی به دخترش کرد و بعد رو به شهردار گفت: خدا خیرتون بده. و سوار ماشین شدند.
وقتی به خانه رسیدند، هرچه شهردار اصرار کرد، آنها وارد خانه نشدند. مرد گفت: ما همینجا تو حیاط میخوابیم.
- پس از اون سرویس گوشۀ حیاط استفاده کنید. تا دستوصورتتون رو بشورید، میگم براتون شام بیارن.
شهردار به سمت ورودی خانه رفت. بهمحض باز کردن در، دخترش پرید جلویش و گفت: بابا چقد دیر میای خونه، من خیلی گشنمه اما مامان میگفت باید منتظر بابا بمونیم.
- با این بوی خوشی که تو خونه پیچیده، منم جای تو بودم دلورودهم بهم میپیچید.
- آقا! بالاخره دل از اون شهرداری کندی و اومدی خونه. این دختر که منو جون بهسر کرد.
شهردار همین طور که به طرف اتاق خواب میرفت کمی این پا و آن پا کرد و گفت: خانم مهمون داریم.
زن جلوی در آشپزخانه ایستاد و گفت: این وقت شب؟!
- مسافر هستن، جایی نداشتن گفتم امشب رو اینجا بمونند.
شهردار هنوز در اتاق خواب را نبسته بود که زنش بین در ایستاد و دستهایش را بالا برد، چهرهاش با شدت جمع شده بود. گفت: خسته شدم... هرروز از توی کوچه و خیابون برام مهمون میآری. تو که اونها رو نمیشناسی. همینطور دستشون رو میگیری میآری توی خونه.
- آروم باش زن. صداتو بیار پایین، ممکنه بشنون.
- بهدرک بشنون، دیگه خسته شدم از دست تو و این کارات.
- اون بندههای خدا خودشون گفتند که توی حیاط میخوابیم. فقط غذایی و لحافی به اونها بده. این مگه کار شاقیه که تو خسته شدی.
- آره کار شاقیه چون از دست تو و غریبههایی که مییاری تو خونه آرامش ندارم.
- زن! بس کن. مگه یادت رفته که من خودم چه حالی داشتم وقتی کسی کمکم نمیکرد.
- بهاندازۀ کافی کمک کردی تا اون روزها یادت نره. حالا باید به من و دخترت برسی.
شهردار لبخندی به زنش زد و برای اینکه دل زنش را بهدست آورد گفت: میدونم تو دلت هیچی نیست و این فقط زبونته. حالا هم بیا برای اونها غذا بکش ببرم که خیلی گرسنه هستن.
زن زیر لب غرولندی کرد و رویش را با تندی برگرداند و به آشپزخانه رفت.
از اتاق بیرون آمد و با دیدن دخترش که از پنجره به مرد و دخترش نگاه میکرد، گفت: دخترم بیا و به بابا کمک کن برای مهمونها شام ببره.
همین طور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت: همین دختر که الان جایی رو نداره شاید در آینده برای خودش کسی بشه. باید خاطرۀ خوبی از مهربانی کردن داشته باشه تا بتونه مهربانی کنه.