سراوان نگینی است که صیقلکاری نشده است. هیچوقت هم صیقلکاری نخواهد شد. آنهایی که سی سال قبل به سراوان آمدهاند، اگر امروز به سراوان بیایند، میبینند که سراوان هیچ تغییری نکرده است. تغییر نکرده است چون تنها راه ارتباطی مهمی که دارد مرز پاکستان است و بس. سراوان گذر هیچ مسافری نیست تا آن را ببیند و بعد تعریفاش را به دیگران بکند. سراوان مثل خانۀ زیبایی است در یک کوچۀ بنبست که جز اهالی خانه و کوچه کس دیگری زیبایی آن را نمیبیند و صاحبخانه هم دل و دماغی برای آبادکردن آن ندارد.
سراوان گنج سیاهی دارد که مردمی مظلوم رنج آن را میبرند و دیگران بهرهاش را. خرمای ربی و مضافتیای که در سراوان هست شاید در هیچجای دیگر نتوان دید. هرکه خورده، میداند که مزهاش با همۀ خرماهای جاهای دیگر فرق دارد.
سراوان تحصیلکردهترین مردم استان را داشت. بچهها همه به مدرسه میرفتند. حتی در دورترین روستاهایش بچهها به مدرسه میرفتند. زندگی سخت بود ولی مردم میگذراندند، تا اینکه کاری بهنام مرز، کار بیشتر مردان و بعد جوانان و بعد نوجوانان و بعدتر کار کودکان شد. حالا مدرسهها خالیتر شدهاند.
مردم سراوان، باهوش و خلاق و نخبه هستد، اما نتوانستند با هوش و خلاقیتشان چیزی برای خوردن پیدا کنند. جوان نخبه هرکاری که میخواست بکند نیاز به سرمایه داشت و جوان نخبه سرمایهای نداشت، نیاز به زیرساختهای صنعتی و خدماتی داشت، که سراوان چنین زیرساختهایی ندارد.
مرز نه نیاز به سرمایۀ آنچنانی دارد و نه نیاز به زیرساخت خاصی. حتی یک جوان ندار میتواند شاگرد رانندهای بشود و هر روز درآمدی داشته باشد که دستش به دهانش برسد، که زن بگیرد، که بچهدار شود و بعد زنش بیوه و بچهاش یتیم شود.
حالا بیشتر سراوان از مرز میخورد. مرز که باز باشد، مکانیک و یدکفروش و جوشکار و پارچهفروش و سوپری و خلاصه همۀ بازاریها فروش خوبی دارند، چون خریدار دارند. مرز که بسته میشود، همۀ کارها کساد و دزدیها هم زیاد میشود.
حالا طوری شده است که باز بودن مرز هم نعمت است برای سراوانیها و هم مصیبت. از آن جهت مصیبت است که روزانه چندین نفر در راه این مرز جان خود را از دست میدهند و یا معلول میشوند و چندین خانواده هم بیسرپرست میشود. از آن جهت مصیبت است که روزبهروز از آمار جوانان تحصیلکرده کاسته میشود. از آن جهت مصیبت است که علم رنگ خود را باخته و دیگر ارزشی پیش آن جوانان ندارد.
نعمتش هم واقعا نعمت نیست، بلکه توهم نعمت است.