فاطمه رحمتی
فاطمه رحمتی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

کپرنشین چشم سبز



گرما و بوی عرق همیشه عصبی‌ام می‌کرد. نور خورشید، باد سوزان، گردوخاک جاده، صدای گوش‌خراش ماشین زهواردررفته و تکان‌هایی که مرا تا قعر تهوع می‌برد و برمی‌گرداند، همه و همه دست‌به‌دست هم داده بودند تا مرا از هر چه معلمی و کار و حقوق است بیزار کنند.

ماشین با صدای پرت‌پرتی ایستاد. راننده گفت رسیدیم.

چشم‌هایم را باز کردم و به روبه‌رویم خیره ماندم. خدای من! اینجا کجاست؟!

مثل کوهی سنگین شده بودم. از ماشین پیاده شدم. چه می‌دیدم؟ هیچ! گرما و بیابانی خشک، چند تا کپر سمت راستم و چند تا سمت چپم و چند تای دیگر روبه‌رویم. کپر کناری‌ام، پرچمی داشت. پس این است کلاسی که قرار است در آن درس بدهدم!

یاد حرف‌های پدرم افتادم: خوب فکرهایت را کرده‌ای؟ می‌دانی جایی که قرار است بروی چه جایی‌ست؟ می‌توانی سختی‌هایش را تحمل کنی؟ و من با اطمینان خاطر گفته بودم بله می‌توانم. دخترکان و پسرکانی پا لخت دنبال گوسفندی می‌دویدند و صدای خنده‌های کودکانه‌شان نشان می‌داد که در آن بیابان داغ، زندگی جریان دارد. مات مانده بودم و نمی‌دانستم چکار کنم؟ پیرمردی به سویم آمد. با آمدن پیرمرد، بچه‌ها هم آمدند و دوره‌ام کردند. صورت‌های آفتاب‌سوخته‌شان را خنده‌ای از جنس گرما پوشانده بود. پوست دست‌های‌شان مثل پوست بیابان خشک بود و انگار هیچ‌وقت به‌خود آب و چربی ندیده‌اند. خنده‌های‌شان اما چیز دیگری بود، انگار هر کدام از آن بچه‌ها نفسی از زندگی بودند که بر من دمیده می‌شدند.

پیرمرد چنان استقبالی کرد که هر چه گرما و بوی عرق بود، از یادم رفت. کم‌کم همه آمدند و چنان با من برخورد کردند که انگار فرشته‌ای از آسمان بر آنان نازل شده است.

با پیرمرد وارد کپری شدم. مادر و دختری که مشغول سوزن‌دوزی بودند بلند شدند و با من سلام و احوال‌پرسی کردند. نگاهی سبز با خنده‌ای سفید در صورتی سوخته به من خیره شده بود. من هم خندیدم و او بیشتر خندید. کنارش نشستم. نمی‌توانستم چشم از آن نگاه سبز و خندان بردارم، آن نگاه سبز خود زندگی بود و

فردا روزی بود که باید با همین خنده‌های سفید و نگاه‌های سبز، زندگی را جور دیگری برای خودم و کودکان کپرنشین معنا می‌کردم.

کپرنشینمعلممحرومیتکودکاچشم سبز
عاشق نوشتن هستم و دوست دارم خوانده شوم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید