مامان میگفت امروز حرّ دما به چهل درجه هم رسیده بود
-خوبه بهار هنوز تموم نشده!
امروز بعد از دوهفته، برگشتیم دانشکده. یک استاد میکروبشناسی داریم. پیرزن پرحاشیه.
دخترها رو گلی صدا میکنه، پسر ها رو * جوانان وطن*
ما هم که پسر نداریم، بسته به کرمش و اینکه زبونش رو چی بچرخه.
اونموقعها که دانشکده پزشکی استان تازه تاسیس شده بود، این استاد دخیل بوده. یعنی اوایل دهه هفتاد. با یک حساب و کتاب سرانگشتی، فکر میکنم از اونها بوده که قبل انقلاب با مینیژوپ جزوه میزده زیر بغلش و میرفته دانشگاه، بعد انقلاب هم مقنعه چونه دار رو سرش کشیده و دکتری گرفته و قس علی هذه.
از هشت صبح تا یک ظهر، تو دانشکده ای که پرنده هم پر نمیزد، ما سه تا امتحان دادیم. اما جالب بود ها، دانشکده ی بدون قهقهه های ناشیانه پسرهای پرستاری، بدون لب جویدن ها و حرص خوردن های بچههای بسیجی، بدون هر نگاه بدی، بدون هر کینه ای، فقط ما بودیم و ما بودیم و آموزش بود و استاد بود و نگهبان بود و دوتا پدر پیر دانشکده.
بندهخدا، آقای پژوه، اولهاش که اومدیم، کلید بوفه دستش بود. سال بالایی ها میگفتن دکترای پرستاری داره، یه عکس توی بوفه بود، اقای پژوه و آزمایشگاه و مانتوی سفید و لبخند.
بعدتر که پسربوفه ای و شریکش اومدن بوفه رو گرفتن دستشون، دیگه نه اون قاب عکس هست، نه روی در نوشته در صورت بسته بودن با این شماره تماس بگیرید، نه کسی برای تو از دور میاد که با هر قدم وزن کل بدنش رو چپ و راست بندازه و دسته کلید سنگینش رو دربیاره و صدای کلید تو کل حیاط نقلی دانشکده بپیچه. البته اقای پژوه هنوز هم هستها.
الان بیشتر جارو میزنه، سطل زبالهها رو خالی میکنه، لبخند میزنه، زیر لبش حرف میزنه و از کنار رد میشه. هیچ وقت درست نفهمیدم چی گفته. به حساب سن بالا و زیرلبی حرف زدن و کم حوصلگی خودش و خودم در پرسش و جواب دوباره گذشتم و رد شدم. اما یکبار شنیدم، یکبار که پسر مثلا روانشناس برای بار چندم، به هیچ و پوچ اومده بود نشسته بود توی اتاق فرهنگی، که مشاوره بده، حرفش رو شنیدم.
اتاق فرهنگیه دیگه، روز دختر بود و کف اتاق پر پفیلاهای سفید و نارنجی، اقای روانشناس که هر بار یه پیرهن ابی همرنگ با یکی از پسرها میپوشه( و من تا مدتها نفهمیدم که اینها دوتا ادم متفاوتن) اومده بود. مثل دیوار. کلید رو که از نگهبان خواستم گفت دادم به ایشون. رفتیم تو، یه نگاهی کرد، یه نگاهی کردم و محلش نذاشتم. از راه نرسیده، چرخید و رفت شکایت کثیفی اتاق رو به نگهبانی کرد. نگهبان هم اقای پژوه پژمرده رو فرستاد که جارو بزنه.
اول صدای دسته کلید اومد، بعد غرغر و اخر سرهم خود اقای پژوه. دروغ چرا، شرمنده شدم. گفتم اقای پژوه هنوز کار بچهها تموم نشده، بیشتر کثیف میشه، نیازی نیست جارو بزنید الان.
میخواستم جارو رو ازش بگیرم خودم کل اتاق بی کولر رو جارو بزنم. نه! میخواستم جارو رو بگیرم بکنم تو شیکم اقای مثلا روانشناس. آبی حرمت داره آقا! آبی نپوشید وقتی به شخصیت تون نمیاد!
القصه، اومدم از نگهبان بنویسم، از دکترپژوه نوشتم. البته فرق چندانی هم نداشتند. حرفم از هردو یکی بود. به این فکر میکردم که پژوه میتونست الان حداقل استاد دانشگاه باشه، اما الان آقای پژوه دانشکده ماست. ( تصمیم یا شرایط، هرچیزی)
اقای پژوه، هرروز با دسته طی و جارو و سطل، از اینور تا اونور دانشکده رو طی میکنه. حالش خوبه؟ نمیدونم. اما حتما چایی که میخوره، قند رو که بالا میندازه، ابراهیم زاده که باهاش شوخی میکنه، حالش خوبه. ارامه. یک گوشه از دنیا، با دغدغه های خودش، با سبک زندگی خودش، با دسته کلید شلوغش، با پیرهن آبی سالخورده ش، با کمربند چرمی که هی میکشه بالا، با کفش خسته ش، با کار، با چایی، با آزمایشگاه، با دانشجو، زندگی میکنه و آرومه، نه جنگی داره، نه هیجانی رسیدنی، نه شور شهرتی، نه پول انچنانی ای، نه قدرتی و نه توهم لذت از زندگی ای. اقای پژوه از خود زندگی لذت میبره و نه از توهمات.