فاطمه سادات
فاطمه سادات
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

صبحانه

امروز صبح
حدودا یکساعت پیش
هفت به وقت اونا
نه به وقت ما

دایی بهم زنگ زد
گفت میخواستم اینجا رو ببینی
رفته بود دم ساحل و فکر میکنم این تنها تایمی بود که میتونست اونجا رو به ما نشون بده
عجبا!
نشونم داد
گفتم دایی چه تمیزه
گفت اره
نگفتم دایی خوشبحالت که رفتی
نگفتم دایی خوشبحالت که تونستی دنیای خودت رو با ادمهایی که میپسندی بسازی
نگفتم دایی شدیدا ارزو دارم جات باشم
نگفتم؛
یک قدم نزدیک تر به انزوا...!
هورا...!


دیروز بهش گفتم یدونه از اینا طلبت(((((:
دیروز بهش گفتم یدونه از اینا طلبت(((((:


روزنوشتاحوالاتدایی و خواهرزاده نوشت
همان ساعت البای 7 سال پیش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید