فاطمه سادات
فاطمه سادات
خواندن ۹ دقیقه·۱ سال پیش

نخود نخود، هر که رود خانه خود

دم دمای غروب که شد، همان موقعی که لاشه بی روحم باید مثل هرروز، از فرط خستگی می افتاد روی مبل و به ارتفاعم جا اشغال میکرد، یادم افتاد ان یک مشت قرص کوفتی را صبح بالا ننداخته بودم.

همیشه همینطور نگاهش میکنم. میروم می ایستم پشت پنجره ای که یک قرص و نیم صبح و نیم قرص قبل خواب را یک مشت ببینم. اما خب روی ان بدن نحیف خوانده ی مادر، گویا خیلی اثر ها دارد. همین دو نخود.

همین دو نخودی که بالا می اندازم، یکی و نصفی اش را صبح، الباقی شب، نصفش که همان یک نخود است، بلند میشود و میرود روی تک تک گیرنده های تمام بدنم، یعنی اقا یا خانومی که شما باشی، چند تا سلول داری؟ هر سلول چند تا گیرنده داره؟ نه همه گیرنده ها ها! گیرنده های آن ماده ای که توی اسمش سین دارد. القصه که مینشیند آن جا و سین دار بدبخت جا نمیشود. اینطوری ها من دیگر افسرده نیستم. بهتر بگویم. دپاکین مصرف میکنم. خیلی با من مهربان بوده این دوست. به قول خاله ام که سال ها پیش گفت فاطمه! باید سطخح حساسیت ت رو پایین بیاوری و از این حرف ها، این دوستم چند ماهی ست خوب عمل کرده. کمتر حساس میشوم.

آن نخود دیگر چه؟ علامه (بقول بابا) میگوید که مفرح ذات است. سروتونین را زیاد میکند. نمیدانم، مگر کم میخندیدم که سروتونینم کم بود؟ این بچه را دکتر قبلی هم داد. گرچه که به هردو لبخند زده بودم. اما شاید چیزی در پس این لبخند دیده اند که خودم که خودم باشم، ندیده ام. شاید رجبی هم همین چیزها را میبیند.

رجبی همان خانم دکتر مهربان است که هفته ای یکبار با من بغض میکند. نمیدانم بغضش را درست میفهمم یا فقط آچار فرانسه اش برای باز کردن غده اشکی من است یا چه، اما خب بغض او را که میبینم، خوب گول میخورم. یا شاید هم تصمیم میگیرم گول بخورم. شاید حتی بقول خودش دفاعیاش هم همان گول هایی بوده که سالها پیش خورده ام. یا خودم به خورد خودم داده ام.

رجبی را که یاد میکنم یاد بیمه و ویزیت میفتم. اما اینبار ، این دکتر، این هزینه، به خودم اجازه عذاب وجدان نمیدهم. بیشتر خودم را هل میدهم سمت گرفتن حقی که سالهای سال پنهانش کردم. از همان گول ها! مثل کیسه گردوی بی چوست و اعلایی که بابا برای روضه ها گرفته بود! نمیدانم بابا پولش را داده بود یا مامان اما هر بار پیش دستی میکنند سر هزینه برای روضه. چه جالب! کاش من هم روضه بودم!

قدر نشناس نیستم ها! میگفتم ... به خودم اجازه دادم بجای نان و پنیر و گردو، گردو و نان و پنیر بخورم، نان و پنیر مخلفات اند و گردو اصل. کیسه گردو رفت داخل کابینت سوپری، من هم به دنبالش رفتم. یخچال بالا، باز هم من. زیر میز، و من! عجب ها! دختر دو ماه دیگر بیست سالت میشود! بیست سال سخت گرفتی! حالا سر کیسه گردوی بیچاره خالی میکنی! شاید انتخابم بوده!

انتخاب کرد که استرس روضه ی دیگری را نکشم. آن صبح اول، تخت خوابیدم! یعنی 5 صبح که نمازم را با سلام به آفتاب خواندم، بعد رفتم و در اقدام متحیرانه ای به بچه گربه ای که دیشب پیدایش کرده بودیم شیر دادم، آن وقت رفتم و تخت خوابیدم. برادرم زیارت عاشورا خواند، پریدم و باز خوابیدم. سخنران آمد، صدایش را لالایی دانستم. اما آن مداح، نمیدانم خودش ه فکر میکرد، در هر حال یکی دوباری برخواستم و باز به عمق خواب رفتم.

  • سابقه نداشته ببینم پنج صبح با چشم باز وضو بگیری، حالا پاشدی رفتی به بچه گربه شیر هم دادی؟ آن وقت نکردی بیایی کمک برای روضه؟

مردانه بود. نه خب، خوابم می آمد. مرد های خانه مگر نیستند؟

دروغ چرا، یاد روضه های سه سال پیش افتادم، خودم یک تنه از پارکینگ میرفتم بالا و بعد هم بالاتر، حتی شده بود پشت بام هم بروم و بچه ها را جمع کنم. اما هر بار که میآمدم بالا، دو لنگ در هوا مثل همیشه کف پذیرایی بودند، نهایت تفاوت با آن همیشگی شان، جوراب به پا بودن بود شاید. برای دختر برادری که شاید یکی از روزها بیاید و بخواهد عمو را ببیند.

به هر حال به من چه؟ مگر آن همه حرص نخورده بودم و تکان بی تکان؟ خب حالا نوبت من بود. حالا؟ خوشحالم! راستش را بخواهی، روز آخر دیگر خدایی بلند شدم. روز های بعد روز گربه هم پا میشدم ها! میدیدم کار نیست و میخوابیدم اما روز آخر انقدر غرولند شنیده بودم و سوخته بودم برای مادر دست تنهایی که حرص روضه بقیه را هم میخورد، برخواستم. بعد روضه هم تخت خوابیدم. چقدر خوب است این خواب!

اصلا همین دل سوختگی های بیجا نخودها را به جان من انداخت. هر کس میخواهد باشد احتراما. اما به من چه که با همین دلسوختگی ها شهر خودمان را هم در انتخاب رشته زدم؟ به من چه که میانداری دعواها را میکنم؟ به من چه که راه گشایی میکنم؟ بازش نکنیم، رجبی میگوید ایگنور کن. زن! عجب ها! بیست سالی که 10 -12 سال اولش را مسخره ام میکنند، شما بگو 8 سال، همینطور زندگی کردم. اصلا همین طور فکر کردم! با فکر میانجیگری ها و حرص اینده خوردن ها و نگرانی از دست دادن ها! حالا تو آمده ای و 300 تومن هم گرفتی، میگویی ایگنور کن؟ سیصد تومن که نوش جانت. تو خوردی، من لذت بردم که از مامان پول گرفته ام بی عذاب وجدان ( گمانا) اما چطور در جلسه چهارم میگویی ایگنور کن؟ خدا خیرت بدهد، مثل همان جلسه اولی که فکر کردی دوقطبی حادم و جلسه دومی که گفتی بیش فعالی دارم و حالا که میگویی هیچ چیزی ت نیست؟ در هر حال، من صلابتت را موقع حرف زدن با خودم دوست دارم.

کجای قصه بودم؟ رسیدم به همان حس پوچی دوباره، از صبح هر چه را شروع کرده ام، به اینجا رسیده، ولش کردم. بمانم خدایا یا بروم نخود ها را بالا بیندازم؟ شاید این نخودها ضد پوچی اند. شاید هم پوچی را آن ریمیکس شیرین اسپانیایی به من داده، یا سمفونی بتهونی که همین حالا برای بار اول شنیدمش و چقدر تکراری بود دختر!

بابا همیشه گفته، این موسیقی ها پوچی میاورند. همیشه انذارم کرده بقول خودش. معده ام تیر کشید. بابا که میگویم همه شان با هم هجوم می آورند به معده ام. انگشتانم گم میشوند بین حروف روی کیبرد. همه اش تقصیر آن دو شبی ست که بیخودی بیدار ماندم. وگرنه هیچ وقت تمام انبار شده های این سالها بیرون نمیریخت. اگر کار به آنجا نمیرسید، نه من خودم را بیمار میپنداشتم، نه توهمی میزدم، نه قرصی میخوردم، نه با آغوش باز حمله میکردم. ذهنم را میگویم، وقتی حمله میکند با خاطراتش و به انباشته های انباری ناراحت پسش ( پس ذهنم) همان جایی که یادم انداخت چه جیزهایی دیده ام. چه ناراحتی هایی کشیده ام و هیچ نگفته، چرا؟ چون بیخودی دلسوزی کردم.

یادم افتاد اسمم را که سرچ میکنم، هنوز هم این صفحه بالا می آید. نباید این ها را بنویسم؟ نه بیا ادامه دهیم. تو که نمیخوانی اما منِ سالهای بعد برخواهد گشت. اصلا شاید معشوقم خواند و عاشقم شد. یا دختری که از پدرش نجاتش داده ام. چه میدانم. شاید هم انقلاب اینترنی ای رخ بدهد و من هم گم شوم میان تمام کدها.

روضه همسایه بفرمایید! مامان تعارف میزند. کجای قصه بودم؟ شما هم عصبانی میشوید از نیازهای طبیعی انسان ها؟ جواب این سوالم را ندهید که شرم میکنم و متعاقبا پست را دیلیت کرده. الاای حال

بگذارید اینطور بگویم. یک هفته تمام پس از یک ماه پس از واقعه، توهم میزدم. تو نمیفهمی توهم چیست و امیدوارم، دوستانه امیدوارم، از صمیم قلبم امیدوارم هیچ وقت نفهمی و سعی کن تا میتوانی از این کلمه استفاده نکنی. حداقل جلوی من. درست است که در آن یک ماه سفر پس از واقعه، دست به خطا زدم، اما در این حد؟

آن جا بود که کم کم نشتی کردند. کهنه های انبار را میگویم. قبلا ها هم پیش می آمد هر چند وقت یکبار انبار نشتی کند و باز ایزوگامش کنم. داد و هواری راه میانداختم و سه چهار روز قهری و کم حجابی ای و از این حرف ها. دوست که میشدیم. ( این را به خاطر داشته باشید که مامان ایزوگامم میکرد) برای مدتی سعی میکردم آنچه باشم که خودم دوست دارم. شده بود چادر درآورم، لاسی بزنم، دست از پایی خطا کنم و بیایید آبرو حفظ کنیم. به مرور که میگذشت. باز هم از این مقطعی که صفر بخوانیمش، پشیمان شده و برمیگشتم به مقطع 100.همان دختر خوب مامان و بابا.

این چرخه در تمام طول عمر من تکرار شده. اما آن واقعه صفر را طولانی کرد برایم. سفر کردم، یک ماهی، به ظاهر در قالب دختر خوب مامان و بابا، خطا مرتکب شدم. ادامه دادم و میدهم. بگذریم از خطای من، باشد؟ الان در مقطع دفاعیه ایم. میخواهم خودم را دوست بدارم. کجا بودیم؟ بعد یک ماه که دعوایمان شد. بر که گشتیم، توهم میزدم. نمیدیدمشان. اما بودند. به وحشتناکترین و رعب آور ترین وضعممکن نعره میزدم آن شب. شب اولی که تشهد نماز اول را تمام نکرده، زدم زیر گریه. داشت از گوشهایم داخل میشد. بخدا که راست میگویم. در لحظه یاد آن نهی از موسیقی های زننده افتادم. طول کشید تا یکی بیدار شود و ... بگذریم.

کم کم همه مان قانع شدیم به روانپزشک. اینطوری که میگویم فکر نکنید شیزوفرنی ای چیزی هستم و الان بستری ام ها! بخدا خوبم. فقط ان نخودها را که نمیخورم، کمی پوچ میشوم،همین!

قبل کنکوربود. سه نخود داد که بخورم. خداوکیلی خوب شدم. اما هنوز هم پیش می آمد حمله عصبی. حمله عصی چیست؟ همان نشت انبار خودمان که میزند به معده و میسوزد. به انگشتان و میلرزند و میخورند به سر،محکم. به زانو ها و غضروف ها که خالی میکنند و به فک که قفل میکند. گاهی هم تند و تند دندانها به هم میخورند.

القصه، ادامه دادم، تابستان را. همانطور که خودم را در تابستان بعد کنکور کشتم تا چیز میز یاد بگیرم تلف شده های سال گشته را جبران کنم، نخود نخود، میرفتم به خانه دانشگاه. همینجا قبول شدم. پیش می آمد نشتی کنم ها، تا اینکه دوباره نوروز شد و من خریت کردم و شب بیدار ماندم و ... باز روز از نو روزی از نو. دوباره یک شکستگی حسابی در دیوار انبار. به هر حال

حالا که با شما حرف میزنم. حالم بهتر است. این سری 2 نخود میخورم. نخود سوم همان رجبی روانکاو باصلابت است. نشسته ایم با رجبی، خشت به خشت دیوار های انبار را برمیداریم. کمی که حا باز شد، دست میکنیم یکی از انباشته ها را در میآوریم، کلافش را میگشاییم و ... نمیدانم بعدش چکارش میکنیم. اما خب در حال انبارگردانی هستیم. خوب پیش میرود خداروشکر.




اینها را برای چه گفتم؟ مقداری پوچ شده بودم، میخواستم حرف بزنم. بعلاوه مدتها بود ننوشته بودم. اولش ترسیدم آشناها بخوانند. دوستانم را میگویم. اما خب دوستانم هم مثل خودم حوصله اش را ندارند. اگر هم داشتی و به اینجا رسیدی، همین است دیگر، چیز پنهانی ندارم رفیق!


افسردگی
همان ساعت البای 7 سال پیش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید