اگر شما نیز نفستان دیگر در این وانفسای جدالِ شرق و غرب بند آمده،اگر شما نیز قلبتان در شرق میتپد و سرتان سودای غرب دارد،اگر شما نیز نمیدانید به ریشههای شرقیتان باز گردید یا همنوا با ضرباهنگ مدرنیته در غرب پیشروی کنید یا حتی اگر نمیدانید شرق چیست یا غرب چیست،زیر آسمانهای جهان را بخوانید.
زیر آسمانهای جهان گفتگوی گرم،جذاب و خواندنی رامین جهانبگلو با داریوش شایگان، فیلسوف، جامعهشناس، شرقشناس، هندشناس و ... است. این سه نقطه را از آن جهت گذاشتم که دادن یک عنوان خالی برای مردی به وسعت شایگان کاری بس عبث است. او هیچوقت یکجا نماند و در یک عنوان خود را غرق نساخت.مانند بسیاری از جوانان همنسل و البته همطبقهی خود برای تحصیل طب به خارج از کشور رفت اما در نهایت سر از حقوق و فلسفه و عرفان و شرقشناسی و هندشناسی درآورد،در عین حال از اقتصاد و هنر و تکنولوژی و علم و ادبیات و سیاست نیز بیخبر نبود.او خود را اینگونه توصیف میکند:
من همیشه درباره حرفهام در تردید بودهام.نه آنکه به مناسب بودن تحصیلات و مطالعاتم شک داشته باشم،اما نمیخواستم خود را با شغلی،هرچه باشد،یکی کنم.شاید تشریح این امر دشوار باشد.من همواره نسبت به هر وظیفه معین و قطعی نوعی اکراه داشتم.نمیخواستم تنها شغل اقتصادی یا حرفه دانشگاهی داشته باشم.
گویی که هربار چیزی از آزادیام از دست میرفت.از برچسبها،چنانکه گویی از طاعون،میگریختم.گمان میکنم که در نهایت همچنان یک آماتور ماندهام.
اما با تمام این فراز و نشیبها و سیر و سلوکها او خوب میداند کجای جهان ایستاده است و جهان رو به کدام سو دارد.بنابراین چهکسی بهتر از او میتواند ما را در این راه یاری کند؟
کودکی او در خانهای سپری شد مملو از تنوع فرهنگی و زبانی.مادر او شاهزادهای گرجی و پدرش بازرگانی تبریزی بود.مادر با زبان ترکی عثمانی با پدر سخن میگفت و پدر به ترکی آذری پاسخ میداد.مادر و خالهاش با هم به زبان گرجی صحبت میکردند. از طرفی دایهاش روس بود و روسی را از او آموخت.فرانسوی را هم از کودکی با خواندن کتاب های فرانسوی آغاز کرد.به مدرسه ارمنی ها میرفت و از کودکی علاوه بر زبان های مختلف در معرض مذاهب مختلف نیز قرار داشت.در پانزده سالگی به انگلستان رفت و مقطع دبیرستان را در آنجا گذراند و به زبان های انگلیسی و فرانسوی و تا حدی آلمانی نیز اشراف کامل پیدا کرد.زبان سانسکریت را هم در راستای علاقه اش به اساطیر هندی در همان ابتدای جوانی آموخت.همچنین شایگان با بزرگان بسیاری نیز از ملیتها و مسلکهای گوناگون مراوده داشت از علامه طباطبایی گرفته تا هانری کربن و بسیاری دیگر از اندیشمندان اروپایی، هندی و ایرانی.بعلاوه گویا وی به هر جا که نامی از تمدن بود نیز سفر کرد و از زیبایی های این کتاب نیز توصیف فرهنگِ مردمان شهرها و کشورهای گوناگون است. برای مثال:
من غالبا از خود پرسیده ام:چگونه میتوان با اروپایی جماعت رابطه برقرار کرد؟با ایتالیایی ها هرگز مشکل ارتباط نداشتهام.با آن ها اولین جریان در سطح عواطف میگذرد.بازی های فکری و معرفتی بعدا مطرح میشوند. با فرانسویها تماس در سطح عقاید برقرار میشود.اگر ایتالیایی را باید منقلب کرد،فرانسوی را باید خیره کرد. فرانسوی عقاید را دوست دارد. جرقه و انفجار را تحسین میکند و فرمول دقیق و جملات قصار را میستاید. انسان فکرت است،هرچند که بعضیشان هیچ بهرهای از آن ندارند.با انگلیسیها نه این و نه آن است:باید اعتماد انگلیسی را بهدست آورد. باید از آزمون زمان بگذری و به او نشان دهی که چیزی در چنتهات هست. اما وقتی اعتمادش را به دست آوردی باوفادار ترین انسان روی زمین میشود.
این گفتگو درفاصلهی سالهای 1992 تا 1994 و به زبان فرانسه انجام شده و از آنجاییکه کتاب کاملا گفتگو محور است، هیچ موضوعی به طور کامل تشریح و بررسی نمیشود و برای فهمیدن بعضی از قسمتهای کتاب نیز نیاز به داشتن دانش حداقلی دربارهی فلسفه،عرفان،اساطیر هند و خیلی از موارد دیگر است که بسته به صورت سوال متغیر است. اما به طور کلی کتاب دریچهایست به روی سوالاتی بی انتها که راه را برای مطالعات بعدی می گشاید و قطعا شروع خوبیست برای خواندن آثار این متفکر بزرگ.
این یادداشت نیز گذرییست از روی علاقهشخصی به قسمتهایی از کتاب که مربوط به تفاوتهای شرق و غرب و شکافهای بین تمدنی است.امیدوارم این تلخیص بیشتر از آنکه کژفهمی ایجاد کند برانگیزانندهای باشد برای مراجعه به کتاب و فهمیدن بیشتر.
بر زمینه چنین جهان فروپاشیده و شکسته و قطعه قطعه شدهای، ایرانی بودن به معنای ایرانی بودن در عین ایرانی نبودن است و تضادی که ازین امر برمیخیزد در ساخت و سامان آن رخنه میکند. ما به لحاظ آنکه فارسی حرف میزنیم ایرانی هستیم. اما بهلحاظ آنکه جهانهای دیگر در جهان ما تداخل میکنند، که یکدستیاش را بههم میزنند، که تداومش را تغییر میدهند، فرانسوی، امریکایی و حتی ژاپنی هستیم. به نظر من، آمیختگی فرهنگی در چنان سطوح گوناگون و تاریک و ناخودآگاهی عمل میکند که هیچکس از تاثیر آن یا از آلودگی آن در امان نیست.[...]
ایرانی بودن دارای نشانه های متافیزیکی مشخص است. جهانی سراپا تنیده و تافته از نمادها، تصاویر، و رفتارهای قالبی است که مطابق نظمی خاص بر یکدیگر عمل میکنند و نوعی نقش هستی را رقم میزنند، اما در آن هر کارکردی، هر وجودی، جای خاص خود را دارد. ما میدانیم از کجا آمدهایم و به کجا میرویم و معنای زندگی و پایان محتوم مرگ را میشناسیم. همچنین کلیدهای مناسبی برای گشودن اسرار در اختیار داریم. بدینسان ما در جهانی امن، آشنا و بسیار قراریافته زندگی میکنیم. اما ناگهان این جهان دیگر تنها نیست. دیگر محیطزیست خود، محوطه مصون خود، حریم ذهنی خود و تبارشناسی خاص خود را ندارد. این جهان در تماس و سایش با جهان های دیگر است، بویژه با جهانی که شاخههایش در سراسر جهات میگسترد.[...]
ما دائما به حمایت عاطفی نیاز داریم. نمیتوانیم بدون احساسات والا زندگی کنیم. بیرون از گرمخانه عاطفی روابط عمیق انسانیمان میخشکیم و ملول و افسرده میشویم. بعلاوه ما اهل مبارزه نیستیم _ گیرم که استثناء فراوان باشد _ ما سر ستیزهجویی و مبارزهطلبی نداریم. اینهمه را از دور میپسندیم و این احساسی است که بیانش بسیار مشکل است اما با اینهمه وجود دارد و در نهان، فلسفهی زندگی ما را میسازد: میل به سپردن امور به دست تقدیر، نشستن بر لب جوی و گذر عمر را نگریستن. بی شک خیام نیز اگر زنده بود با این رویّه مخالفتی نداشت.
زبان های ما، علیرغم غنای انکارناپذیری که در زمینه های خاص خود دارند، قادر نیستند ما را با آنچه در جهان میگذرد مربوط سازند. به این دلیل ساده که در زیر و بالا شدنهای عظیم علمی تاریخ شرکت نکردهاند. از این رو برای حمل واژگان مفهومی بسیار وسیع علوم انسانیِ مدرن ناتوانند.ازین رو این زبان ها با زمانه شان در وضعیتی نامتعادل قرار میگیرند. در صورتی که یک زبان غربی را به طرزی اساسی و عمیق نیاموزیم، در کنار مسائل خواهیم ماند و چاره دیگری جز توسل به دامان ترجمه نخواهیم داشت. که ترجمه ها خود نسبت به اصل کتابها بسیار تاخیر دارند و غالبا بسیار بدند و از طرف دیگر منبع پایانناپذیر سوءِتفاهم های بزرگ میباشند.[...]
مثلا زبان فارسی این زبان شعر را در نظر بگیرید. هر قدر که این زبان از موهبت اسطورهای_شعری بهرهمند است و بر افق نمادها و تصاویر چندوجهی بدیع گشوده است، به همان اندازه در رساندن دقت مفاهیم و در محدوده معین عقاید سرراست و بیابهام دست بسته است.
من فکر میکنم فرهنگها با هم تفاوت دارند، و چه بهتر. ادراک هایی که از زمان، از فضا، از علیت وجود دارند، برحسب جهانهای مختلف، متفاوتند. ازین روست که با شکاف میان تمدن ها روبروایم. با اینهمه، ارزشهای عام و جهانشمول وجود دارند که زاده فرهنگ غربی و در نتیجه مدرناند و نمیتوان آنها را نادیده گرفت. مانند حقوق بشر، حق شرکت در حکومت پارلمانی و آزادی های مدنی و سیاسی. همه این عقاید از تحولی برآمدهاند که در غرب رخ داده است و ثمره حکومت لائیک و زایش سوژه_شهروند، به مثابه منبع حق و خودمختاری و مفهوم حاکمیت مردم و غیرهاند.
در روزگار ما این عقاید دستاوردهای مدرنیتهاند. ما به هر فرهنگی که متعلق باشیم، نمیتوانیم نسبت به این دستاورد عظیمی که به خیر عام و میراث تمامی بشریت بدل گشته است بی اعتنا بمانیم. واقعیت حق رای دادن، واقعیت پایان دادن به حکومت استبدادی خودکامه و واقعیت به دست گرفتن سرنوشت خویش، حق فسخناپذیر انسان روی زمین از هر ملیت، کشور، یا فرهنگی است. حقوق بشر چینی یا حقوق بشر هندو وجود ندارد. فقط حقوق بشر، همین و بس، وجود دارد.
هر قدر که فرهنگ غربی در تحلیل واقعیات و در دلمشغولی بیمارگونهاش به ردهبندی کردن همه چیز و فهمیدن همه چیز پر از تنوع و تفاوت است، به همان میزان روح و جانش تهی و عاطل و چشمانتظار بیان درد دل خویش است. البته از طریق هنر روایت و حکایت حال خود را بیان میکند. اما همه این پدیده ها در حاشیه جامعه باقی میمانند. جامعهای که هنر را نیز بهکردار همان بازیچههایی که بیوقفه تولید میکند مصرف میکند.[...]
همه آنان (اشاره به علامه طباطبایی، سیدجلال آشتیانی، حاج ابوالحسن رفیعی قزوینی، حکیم الهی قمشهای) حکیمانی فرزانه بودند. بدین معنا که شیوه هستی و شیوه معرفتشان با هم در هماهنگی و صلح محض بود و هیچگونه گسست و تناقضی در آنان ایجاد نمیکرد. در برابر این انسانهایی که با خود و با جهان در هماهنگی محض بودند، انسان خود را آسوده و امن و همنوا با ضرباهنگ هستی می یافت؛ ضرباهنگی که در آداب و رسوم و سنت ما نیز وجود داشته. این قشر _ که بی شک در راه نابودی است _ دیگر در غرب وجود ندارد. در غرب فضلا و روشنفکران و دانشمندان بسیار برجسته داریم، اما پیر فرزانه نداریم. چرا که در غرب بین عقل و دل فراق افتاده است. و همه چیز به فراختر کردنِ این شکاف درمانناپذیر میان این دو پارهی وجود کمک میکند.
حکیمانی که از آنان یاد کردم اگرچه انسان هایی استثنایی بودند، یادبود هایی بودند که به گذشته تعلق داشتند. و از زمانه جامعهای که در حال جهش بود بیرون بودند. کسانی که فرزند زمان خویشتن باشند اندکشمار بودند.
در قلمرو تفکر باید موافق وزن رقصید. باید با ضرباهنگ رویدادها همگام بود، باید همعنان با حرکات تاریخ تکامل یافت، وگرنه از این عقبافتادگی های مورب، کژآهنگی های بسیار به بار میآید و نتیجه آن نگاهی نیمهافلیج و آگاهیهای کاذب است.[...]
اما نمیتوان از ساکنان سیاره خواست که یک شبه حکیم و فرزانه شوند. این امری ناممکن است. اما شاید بدین صورت ممکن باشد که از خود بپرسیم که چگونه میتوان فعال بود، کار کرد، نان خود را به کف آورد، میوه کار خویش را چید و در عین حال هشیارانه آگاه بود که زندگی تنها در کار خلاصه نمیشود، که اقلیمهای دیگری از هستی وجود دارند، صداهای دیگری هستند که ما را میخوانند. اگر بتوانیم دامن زندگی را در این بُعد به چنگ آریم، به گمان من به جای خود پیشرفت عظیمی کردهایم. لبه تیز حرصِ گردآوردنِ غنائم را کند کردهایم.
گذشته تمدنها مانند سن انسان است. هر قدرکه پیرتر باشیم بیشتر به خاطراتمان روی میآوریم، بیشتر با وزن نوستالژی و روزگار رفته زندگی میکنیم. برای کشورهای کهن چون کشور ما، گذشته همه چیز است. ما بنابر ترجیعبندهای تکراری دریغاگوییهای ابدی زندگی میکنیم. گویی که سوای این گذشته پرافتخاری که ما را در حسرت رویای طلاییاش میخورد و میبلعد، هیچ مایه امید دیگری وجود ندارد. هر قدر سایه گذشته بیشتر میگسترد، منظره آینده محدودتر میشود.آنچه در ایالات متحده مرا بهشگفت میآورد، این قوه و خاصیت رویای جمعی است که عصرها را پیشبینی میکند و فضای خیالی آرمان_شهریِ نفس آمریکایی را بوجود میآورد. آمریکا به قیمت نداشتن گذشته، بیوقفه رویای آمریکایی را میبیند و بنابر پندارهایش آینده را مجسم و بازبینی میکند.
این غرب نیست که شکلِ جهان را عوض کرده است بلکه جهش فوقالعاده انسانِ اندیشهورز است که در سحرگاهِ انقلاب صنعتی به وقوع پیوست، و این جهش، از طرفی، در منطقه فرهنگی معینی که همان اروپای غربی باشد رخ داد. درست همانگونه که انقلاب نوسنگی هزاران سال پیش در مناطق دیگر سیاره اتفاق افتاد. بشریت، همانسان که جهشهای قبلیاش را جذب کردهاست، باید بتواند این جهش تازه را_ که از آنجایی که ما ساکنان سیاره مادر هستیم از آن ما نیز هست_ درونی کند.[...]بی چنین جهشی، پدیده علم و پیشرفتهای حیرتآوری که در سایه آن به دست آمد، هرگز وجود نمیداشت.
واقعیت این است که دیگر فرهنگهای بزرگ سیاره در این پدیده شرکت نجستند. بلکه آن را بسیار دیر و به فاصله چندین قرن دریافتند. در حال حاضر جذب آن برایشان بسیار دشوار است، اما درام در اینجاست: راه دیگری در پیش ندارند. زیرا همانگونه که گسترش این پدیده بازگشتناپذیر است، جذب آن نیز چنین است. آه های ما بر ویرانههای سوخته روزگار گذشته از حسرت و دلتنگیمان برمیآیند. بنابراین باید خودمان را با آن وفق دهیم. همانگونه که در گذشته با جهشهای پیشین در تاریخ بشریت درآمیختیم، ازین دیدگاه، این جهش، مِلک طِلق غرب نیست،بلکه سرنوشت بشریت نیز هست. از همین روست که تقابل شرق و غرب دیگر معنایی ندارد.
امروز، بهدلیل همزیستی فضاهایی که از نظر تاریخی باهم فاصله دارند، مذهب امری خصوصی خواهد شد. زیرا که بهطور کلی با رابطه ما با یک فرهنگ معنوی معین، با آشنایی ما با زبان نمادین آن، و با دستیابی ما به نظام مستور آن سروکار دارد. خلاصه آنکه، پیوند شخصی ما را با ارزش های عظیمی که نسل به نسل به ما رسیدهاند آشکار میکند.[...]
بازگشت مذهب در غرب به نظر من نوعی بازگشت به معنویت است. به نظر من باید بین معنویت و شریعت تمایز قائل شد. معنویت پیش از تاریخ روح را، فارغ از تبلور آن در این یا آن فرهنگ مذهبی، آشکار میکند. معنویت به دلهرههای متافیزیک انسان، مانند مسئله مبدا، مرگ و رستگاری پاسخهای عینی میدهد. در این معنا، زندگی مهلتی میان هبوط و رستگاری، میان ازل و ابد است. و این دوران، دوران آزمایش است.[...]
ما در جهانی زندگی میکنیم که دارای مراتب متعدد آگاهی است و همه انسانها، از هر فرهنگی که باشند، باید در این زورآزمایی درگیر شوند. این تنها تقدیر ما نیست. بلکه سرنوشت انسان غربی نیز هست. انسان غربی آنقدر این جهان درونی را به فراموشخانههای ناخودآگاهش رانده است که دیگر هنر ادارهاش را از دست داده است. حتی دیگر بر دوپارگی شخصیت خود وقوف ندارد. این امر نمیتواند مدت زیادی چنین باقی بماند. واپسراندهها از راههای کج و پیچدرپیچ به سطح خواهند آمد. از راههای موازی _ ستارهشناسی، یوگا، ذن، جادوگری _ و خلاصه به تمام وسایل غیرعقلانی میسر و متصوری که بتواند تخیل انسان غربی را تسخیر کند خود را نشان خواهند داد. روان انسان نیاز دارد که خود را بیان کند و زبان خاص خود را دارد همانگونه که عقل زبان خاص خود را دارد.
من ازین جهت به دموکراسی معتقدم که راه و چاره دیگری جز آن سراغ ندارم. حزب واحد برایم مانند روح سیاسی واحد است که هرقدر متعالی و والا باشد، مرا از ترس بهلرزه میآورد. از سوی دیگر میدانم که دموکراسی بهترین راهحل نیست اما زیانش از بقیه کمتر است. نیز میدانم که دموکراسی را به دشواری میتوان به جایی منتقل کرد، زیرا نیاز به برخورداری از فرهنگ شهروندی و اجتماعی دارد که بسیاری از کشورها از آن محرومند. چرا که آن روند تاریخی مشابه را طی نکردهاند.[...]
بعلاوه به نظر من دموکراسی دیگر یک تجمل نیست. بلکه حتی یک نیاز است. همانگونه که صنعتی شدن مستلزمِ داشتن صلاحیت، افراد متخصص و آگاهی عمل است، دموکراسی نیز نیازمند به تغییر رویّه ذهنی است: یعنی به روحیه مداراگر، قبول دیگری و نظام چندحزبی و کثرتگرا نیاز دارد که در طرز رفتار و سلوک انسانها ریشه دوانده باشد. نیز باید انسان از حالت رعیتوار خود به درآید و به سوژه-من بدل شود. از آن خود جمعی که در توده بیشکل جماعت حل شده است به شهروندی خودمختار و صاحب حق تبدیل گردد.
برای ایجاد یک جامعه کثرتگرا باید، به طور همزمان، هم زیربنای اقتصادی و هم نهادهایی را در سطح سیاسی و اجتماعی مظهر آنها هستند بهوجود آورد. و نیز گمان نمیکنم که در کشوری که سطح زندگی در آن زیر آستانه حداقل معاش است و مردم آن هیچ آگاهی سیاسی ندارند، حتی بتوان خواب دموکراسی را دید.
من به ارزشهای جهانی نظر دارم. زیرا برای حقوق فردی باید حداقلی از اعتبار و تضمین درکار باشد. من توقیف خودسرانه افراد را دوست ندارم. دوست ندارم زیر سایه خودکامگان و مستبدان زندگی کنم. ازین نقطه نظرها، آری مدرن هستم و این را میپذیرم. بنابراین، حداقلی را باید رعایت کرد. زیرا اگر این حداقل حرمت و اعتبار را نپذیریم بیشک جنگهای عقیدتی و قومی از سرگرفته خواهد شد. ارزشهای جهانی، ارزشهایی بیطرفند که میتوانند خود را با هر اعتقاد و ایمانی وفق دهند، به شرط آنکه آنها را در فضای ویژه خودشان راحت بگذاریم.
ما نمیتوانیم در سنت در معنای واپسگرای آن باقی بمانیم. وگرنه دایناسوری خواهیم شد که با محیط اجتماعی و محیط زیست خود تطبیق نیافته است. همانگونه که تولید مهارگسیخته ماشین تکنولوژی نوعی آلودگی ذهنی و محیطی و اجتماعی است، تاریک اندیشی نیز نوعی آلودگی وخیم تر است، زیرا جلو هرگونه آگاهی را مسدود میکند.
+ خیلی شد که! ولی سیو کنید بخونید بعدا...از قشنگترین کتابای دنیاست،گفتگو با مردی که به یک هویت منسجم از چهلتکهی دنیا رسیده...واقعا سیروسلوکیه برا خودش این کتاب.
+ و از اینکه چقدر من به زندگی چندزبانه و پر از سیر و سفرش حسودی کردم هم نگم براتون...تو قرنطینه نخونید که تقویت کنندهی قویِ افسردگیه...(حالا درسته زندگی ما خارج قرنطینه هم همچین آش دهنسوزی نیست)