یه دختره اینجا نشسته، گریه میکنه، زاری میکنه...
روی صندلی فلزی کوچیکی که از مامانم گرفتم، نشسته بودم و با خودم فکر میکردم. به دوران بچگیم رفتم همون زمان که با ماژیک قرمز روی دیوار آبی رنگ اتاقم نوشته بودم (دکتر فاطمه کاشی فوق تخصص مغزواعصاب) چه رویای شیرینی بود. هرکی ازم میپرسید میخوای چه رشتهای بری با ذوق میگفتم تجربی بعدش هم دکتر بشم بهم افتخار کنید.
+خانوم، خانوم این گلسرها چنده؟؟
با صدای زنی که جلوم ایستاده بود از فکر اومدم بیرون، بغضم رو قورت دادم با یه لبخند بهش گفتم قابلت رو نداره عزیزم 40 تومن.
اطرافم رو نگاه کردم...
پشت یه میز زرد رنگ پلاستیکی کنار یه پیادهرو بساط کرده بودم. اشکم رو از گوشهی چشمام پاک کردم به ساعت نگاهی انداختم. از شدت سرما دستم رو تو جیب کاپشنم گذاشتم و هی به خدا غر میزدم که دمتگرم ولی اینجا، جای من نبود.
داشتم فکر میکردم چطوری سوپرمن قصهی خودم بشم. یه صدایی توی گوشم پیچید: ازت خواهش میکنم کلاسهای باشگاه محتوا رو جدی بگیر.
خب علیجون (برادرم) هم میدونست که من حوصلهی کلاسی رو ندارم و چیزی رو جدی نمیگیرم. باشگاه محتوا کلاسی بود که وقتی برادرم وضعیت روحی و روانیم رو دید بدون این که به من بگه اسمم رو نوشت و ثبتنامم کرد ولی من حوصلهی هیچ کلاسی رو نداشتم و مطمئن بودم به این کلاس دل نمیدم و برام مهم نیست.
روز و شب از هم سبقت میگرفتن و وضعیت روحی من خرابتر میشد. یکی از همون روزها تلگرامم رو چک کردم و دیدم وارد گروههای تلگرامی باشگاه محتوا شدم. تاریخ شروع کلاس رو دیدم و منتظر شروع دوره شدم. میخواستم ببینم این محتوا که میگن چی هست اصلا.
اولین جلسه که تموم شد فاتحهی خودم رو خوندم و از سردرد شدید به مسکنهام پناه بردم. فکر میکردم من زنِ این بازی نیستم پس باید عقب بشینم چون اکثر همباشگاهیهام بلدِ داستان بودن و من گیجه گیج، ولی یه چیزی من رو قلقلک میداد اونم حس رقابتی بود که با وجود مشق عشقهایی که هر جلسه بهمون داده میشد بهوجود اومدهبود وهم اینکه من خواهرعلیکاشی بودم و نمیخواستم رو سیاهش کنم.
از همون اولین روز هی خودم رو با هم باشگاهیهام مقایسه میکردم و اذیت میشدم. تا جایی که یه شب بابای باشگاهمحتوا، آقای داریان، سر کلاس گفتن: کمالگرایی منفی رو کنار بذارید. الان خودتون رو با هفتهی بعد خودتون مقایسه کنید نه با دیگران. همین حرف باعث شد که هی خودم رو با خودم مقایسه کنم و نتیجهی مثبتی برام داشت.
اگر بخوام کلی بگم، من از اون دختر بی اعتماد به نفسِ بی اعصابِ درونگرا، تبدیل شدم به کسی که خودش رو دوست داره و اعتماد به نفسش بالا رفته. الان خیلی راحتتر با رفیقای باشگاهمحتوا تو گروه صحبت میکنم و روش زندگیم رو عوض کردم.
توی گروه شاید رقابت باشه ولی رفاقتش خیلی خیلی بیشتره. هروقت سؤالی کنی، هرکسی که بلد باشه سریع جوابت رو میده و قطعا این صمیمیت رو مامان و بابای باشگاهمحتوا بهوجود آوردن.
کمک مربی مهربونم، مریم جان ثبوتی که من بیشتر وقتها 12شب به بعد ازش سؤال میپرسیدم ولی با مهربونی و صبوری جوابم رو میداد ومربیهایی که با گفتن داستان زندگیشون بهت انگیزه میدادن تا بفهمی که همه از اول تو این جایگاه نبودن و با تلاش به این مرحله رسیدن.
همه بهم کمک کردن که این مسیر رو ادامه بدم.
میتونم بگم باشگاه محتوا، علاوه بر اینکه بازاریابی محتوا رو از صفرتاصد بهت یاد میده، روح و روانت رو هم صفا میده و مسیر زندگیت رو روشن میکنه. من روشن شدن مسیر زندگیم رو به همسرم، برادرم، باشگاه محتوا و هم باشگاهیهام مدیونم.
بهتون پیشنهاد میدم اگر سردرگمید و حوزهی محتوایی رو دوست دارید حتما این مسیر رو با باشگاهمحتوا جلو برید.