فاطمه مدیحی بیدگلی
فاطمه مدیحی بیدگلی
خواندن ۱۳ دقیقه·۳ سال پیش

اینستاگرام از کجا آمده است؟

به اینستاگرام چه حسی دارید؟ از اینستاگرام خوشتان می‌آید؟ در آن چرخ می‌زنید و خوش می‌گذرانید؟ از وقتی که کرونا بر دنیا سایه انداخته، کسب‌وکارتان را در اینستاگرام راه انداخته‌اید و کارتان سکه است؟

از آنجایی که اینستاگرام کلماتمان را بی‌ عکس قبول نمی‌کند و من خیلی اهل عکس نیستم و برایم لذت بخش‌تر است که همه‌چیز را با کلمات به تصویر بکشم، آن‌چنان که با کلمات رفیقم اینستاگرام‌دوست نیستم. اما کتاب «بدون فیلتر» که داستان اینستاگرام را روایت می‌کند، فقط ویژه‌ی کسانی نیست که مشتاق حضور در اینستاگرام‌اند. لحن روایی و متن داستان‌گونه‌ی این کتاب، دوست‌داران داستان و روایت را نیز به خود جذب می‌کند.

اینستاگرام از آن‌هایی است که هر روزی سازی می‌زند یا شاید کاربرانش را به سازی نو می‌رقصاند با الگوریتم‌هایی که تغییر می‌کنند. از این رو، شاید هیچ‌کدام از ما نتوانیم حدس بزنیم که اینستاگرام به کجا می‌رود اما با خواندن کتاب «بدون فیلتر: داستان اینستاگرام» می‌توانیم بفهمیم که اینستاگرام از کجا آمده است. از شما چه پنهان، من هم با دیدن نام کتاب فکر می‌کردم که مخاطبان اصلی این کتاب، عاشقان اینستاگرام یا اینفلوئنسرها هستند اما در همان صفحات آغازین و با مطالعه‌ی پیشگفتار مترجم فهمیدم که اشتباه کرده‌ام. سارا فرایر با دست‌اندرکاران اینستاگرام به گفت‌وگو نشسته است و این است داستان اینستاگرام که روایت می‌کند، بی دست‌کاری یا به‌قول خودش بدون فیلتر.

در مقدمه‌ی کتاب هم از زبان نویسنده‌اش چنین می‌خوانیم:

این کتاب تلاشی است برای آنکه نسخه‌ی معتبری از آنچه بر اینستاگرام گذشته است، به دست شما برسانم. اگر کمک صدها نفر (کارمندان کنونی و سابق، مدیران اجرایی و افراد دیگری که کسب‌وکارشان را بر پایه‌ی این برنامه‌ی کاربردی شکل دادند و البته رقبای آن) نبود، شاید نمی‌توانستم چنین کتابی بنویسم. این افراد داوطلبانه وقت‌شان را در اختیارم گذاشتند و برایم خاطراتی تعریف کردند که پیش‌تر برای هیچ روزنامه‌نگاری تعریف نکرده بودند. بنیان‌گذاران اینستاگرام طی چند سال، با هم و تک‌تک با من حرف زدند. فیس‌بوک حتی پس از آنکه بنیان‌گذاران اینستاگرام این شرکت را ترک کردند، بیش از 24 تا جلسه ترتیب داد تا بتوانم با کارکنان و مدیران اجرایی کنونی‌اش از جمله مدیرِ کنونیِ اینستاگرام مصاحبه کنم.

سارا فریر در ادامه توضیح می‌دهد که چرا در نوشتن از لحن روایی استفاده کرده است و داستان‌گویی و داستان‌گونگی را برای نگارش کتاب پیش گرفته است. کتاب را از زبان دانای کل نوشته تا بتواند از منابعش محافظت کند و مجبور نباشد مستقیم بگوید که هر بخش از اطلاعات را از چه کسی دریافت کرده است.

در ادامه داستان اینستاگرام را برایتان تعریف می‌کنم، البته که خیلی‌خیلی خلاصه.

هر ماه بیش از یک میلیارد نفر از اینستاگرام استفاده می‌کنند. از غذاها، چهره‌ها، مناظر موردعلاقه، خانواده‌ها و علایق‌شان عکس و فیلم می‌گیرند و به اشتراک می‌گذارند تا شاید ذره‌ای نشان دهند چه‌کسانی هستند یا آرزو دارند که باشند. با این پست‌ها و با یکدیگر تعامل می‌کنند تا روابط عمیق‌تر، شبکه‌های قوی‌تر یا برندهایی شخصی را شکل دهند. زندگیِ امروزی همین طوری است دیگر. به‌ندرت فرصتی دست می‌دهد تا به این فکر کنیم که چطور به این نقطه رسیده‌ایم و این سبک زندگی چه معنایی دارد.

ولی باید به این چیزها فکر کنیم. اینستاگرام یکی از نخستین برنامه‌های کاربردی‌ای بود که از رابطه‌ی ما با تلفن‌های همراه‌مان نهایت بهره را برد و وادارمان کرد تا زندگی کردن در مقابل دوربین برای تأیید شدن در دنیای دیجیتال را حس کنیم. ماجرای اینستاگرام درسی بزرگ درباره‌ی این است که چطور تصمیماتی که در یک شرکت فعال در عرصه‌ی رسانه‌های اجتماعی گرفته می‌شوند (درباره‌ی اینکه کاربران به چه‌چیزهایی گوش دهند، چه محصولاتی ساخته شود و نحوه‌ی سنجش موفقیت) می‌توانند به‌شدت بر سبک زندگی ما و اینکه چه‌کسی در اقتصادمان پاداش می‌گیرد، تأثیر بگذارند.

هم‌زمان با رشد اینستاگرام، بنیان‌گذارانش تلاش کردند این حس اکتشاف را حفظ کنند. ذائقه‌ی زیبایی‌شناسی یک نسل را شکل دادند و کاری کردند که به بند کشیدن تجربه‌ها از طریق تصاویر و اشتراک‌گذاری‌شان با دوستان‌مان و غریبه‌ها برای گرفتن لایک و به دست آوردن دنبال‌کننده را امری مقدس بدانیم. به‌شدت روی راهبردی ویرایشی سرمایه‌گذاری کردند تا نشان دهند می‌خواهند اینستاگرام چطور به کار برود: به‌عنوان محلی برای نمایش دیدگاه‌های مختلف و خلاقیت. از به کار بردن برخی از روش‌های مزاحم فیس‌بوک مانند ارسال اعلان‌ها و ایمیل‌های پرتعداد پرهیز کردند. اصرار داشتند ابزارهایی را به این برنامه‌ی کاربردی بیفزایند که به اقتصادِ اینفلوئنسرها کمک کند. برای نمونه، در فیس‌بوک می‌توانید به پست‌هایتان هایپرلینک اضافه کنید یا پست کس دیگری را طوری که می‌خواهید، به اشتراک بگذارید.

افزون بر این، فیس‌بوک تا همین چند وقت پیش معیارهایش را به‌گونه‌ای تغییر نداده بود که بتوانیم خودمان را با هم مقایسه کنیم و بکوشیم به سطوح بالاتری از ارتباط برسیم. اینستاگرام در برنامه‌ی کاربردی خودش سه معیار ساده در اختیار کاربران می‌گذارد تا بتوانند عملکردشان را ارزیابی کنند: تعداد «دنبال‌کنندگان»، تعداد «دنبال‌شوندگان[1]» و تعداد دفعات «لایک» شدن عکس‌هایشان. همین نمراتِ بازخوردی برای مهیج و حتی اعتیادآور کردنِ این تجربه کافی بودند. کاربر اینستاگرام با هر بار لایک و دنبال شدن رضایت بیشتری کسب می‌کرد و به مراکز پاداش مغزش دوپامین می‌فرستاد. به‌مرور زمان، مردم فهمیدند که چگونه می‌توانند در اینستاگرام جذاب به نظر برسند و به جایگاه بهتری به‌لحاظ اجتماعی یا حتی اقتصادی دست یابند.

در سال دوهزاروچهارده با ورود فیس‌بوک به ماجرا اینستاگرام در موقعیت بسیار مطلوبی قرار داشت. با وارد شدن به فیس‌بوک، دیگر دست‌اندرکاران اینستاگرام مجبور نبودند نگران چیزهایی باشند که سایر رسانه‌های اجتماعی نگران‌شان بودند. یافتن کارمندان مستعد کار راحتی بود، چون تعداد درخور توجهی از اعضای تیم پیش‌تر در فیس‌بوک کار کرده و سپس به اینستاگرام منتقل شده بودند. امکانات جدید را هم می‌شد خیلی سریع به برنامه اضافه کرد، چون اینستاگرام می‌توانست هر کدی را که فیس‌بوک پیش‌تر نوشته بود، به‌صورت قالب آماده قرض بگیرد و سفارشی‌سازی کند. تیم رشد فیس‌بوک از تمام ترفندهای لازم برای آنکه به اینستاگرام کمک کند روزی تعداد کاربرانش را به ۱میلیارد نفر برساند، آگاه بود. اگر اینستاگرام می‌خواست به‌اندازه‌ی فیس‌بوک بزرگ باشد، می‌توانست از راهبرد این شرکت تقلید کند.

در سال دوهزاروپانزده اینستاگرام سعی می‌کرد آنچه را مردم در این برنامه‌ی کاربردی می‌دیدند و درباره‌اش حرف می‌زدند، خودش سامان‌دهی کند تا این شرکت بتواند کنترل بیشتری روی سرنوشت خودش داشته باشد. فیس‌بوک نشان داده بود که هرچه یک شبکه‌ی اجتماعی بزرگ‌تر شود، پیامدهای ناخواسته‌ی تصمیماتش هم بزرگ‌تر می‌شود. اینستاگرام می‌خواست اقدامات ثمربخش را از فیس‌بوک قرض بگیرد، بدون آنکه مرتکب اشتباهات فیس‌بوک شود. فیس‌بوک که حالا بیش از 4/1میلیارد کاربر داشت، اهداف مردم و کسب‌وکارها را به‌گونه‌ای شکل داده بود که همه محتوایشان را طوری تنظیم می‌کردند که بتوانند به برترین پاداش این شبکه‌ی اجتماعی، یعنی ویروسی شدن دست یابند.

کارمندان فیس‌بوک که یاد گرفته بودند اشتراک‌گذاری رکن اساسی مأموریت «وصل کردنِ تمام مردم دنیا به هم» است، راهبردهای خاصی را به کار می‌گرفتند تا این کار را به یک عادت تبدیل کنند. این الگوریتم به‌شدت شخصی‌سازی شده بود. بنابراین، هر بار که کسی در فیس‌بوک روی چیزی کلیک می‌کرد یا آن را به اشتراک می‌گذاشت، فیس‌بوک آن را به‌عنوان تجربه‌ای مثبت ثبت می‌کرد و مقدار بیشتری از آن را ارائه می‌داد. ولی ویروسی شدن خطراتی هم داشت. کاربران فیس‌بوک را به محتواهای کم‌کیفیت عادت داد. کارمندان اینستاگرام از خودشان می‌پرسیدند که آیا صرف یک کلیک به‌درستی نشان می‌دهد که فرد چه می‌خواهد؟ یا اینکه خودِ محتوا کاربران را فریب می‌دهد و به کلیک کردن وامی‌دارد؟ لینک‌های ویروسی عناوینی مانند این داشتند: «این مرد در کافه دعوا کرد و نمی‌توانید حدس بزنید که بعدش چه اتفاقی افتاد» یا «تصاویر این دختربچه را که مثل آدم‌بزرگ‌ها رفتار می‌کرد، دیدیم. چه کارها که نمی‌کرد!».

زاکربرگ بررسی واقعیت را در تابستان 2014، یعنی حدود شش ماه بعد از نخستین فعالیت تبلیغاتی اینستاگرام آغاز کرد. سیستروم هنوز تک‌تک آگهی‌های تبلیغاتی را خودش بررسی می‌کرد. یک نسخه از آگهی‌ها را چاپ می‌کردند و روی میزش می‌گذاشتند تا بررسی کند. تک‌تک تبلیغ‌کنندگان بزرگ یاد می‌گرفتند که چطور از هشتگ‌های پرطرف‌داری مانند #fromwhereirun و بدون فیلتر استفاده کنند و ترفندهای اینستاگرام برای ایجاد تأثیر زیبایی‌شناختی مطلوب با تعیین نقطه‌ی کانونی و توازن مناسب در عکس‌هایشان را نیز یاد می‌گرفتند. از نظر فیس‌بوک، کار خیلی کند پیش می‌رفت.

زاکربرگ که همین یک سال پیش اینستاگرام را از ساختن مدل کسب‌وکارش منصرف کرده بود، حالا فکر می‌کرد وقت آن است که این برنامه‌ی کاربردی بخشی از هزینه‌ی خریدش را در قالب ایجاد درآمد برای فیس‌بوک به این شرکت بازگرداند. حالا اینستاگرام داشت آن‌قدری بزرگ می‌شد که بتواند به‌دردبخور باشد. زاکربرگ دریافت که بالاخره یک روز فید اخبار فیس‌بوک دیگر جایی برای درج آگهی‌های تبلیغاتی نخواهد داشت. هرگز کسی شبکه‌ای را به بزرگی فیس‌بوک پرورش نداده بود و حتی اگر دست‌اندرکاران این شرکت همچنان به اضافه کردن مردم ادامه می‌دادند، آخرش تعداد کاربران اینترنت در دنیا محدود بود و یک روز تمام می‌شد. دلش می‌خواست تا وقتی که این اتفاق می‌افتد، کسب‌وکار تبلیغاتی اینستاگرام آن‌قدر بالغ شده باشد که بتواند جور فیس‌بوک را بکشد و تداوم افزایش درآمد را تضمین کند.

انتخابات ریاست‌جمهوری دوهزاروشانزده آمریکا نقطه‌ی عطفی در طرزفکر مردم درباره‌ی رسانه‌های اجتماعی و شیوه‌هایی بود که مردم و دولت می‌توانند از قدرت این رسانه‌ها در راستای مقاصد شوم استفاده کنند. یک پرسش بیشتر از سایر پرسش‌ها رواج یافت: شرکت‌های فناوری چقدر باید برخلاف طبع انسان اقدام کنند؟ وقتی کاربران تصمیم می‌گرفتند اخبار به‌شدت حزب‌گرایانه را بخوانند، تصمیم می‌گرفتند تئوری‌های توطئه درباره‌ی واکسن‌هایی را منتشر کنند که به اوتیسم منجر می‌شوند، تصمیم می‌گرفتند سخنرانی‌های نژادپرستانه‌ی شدیداللحن یا بیانیه‌های کسانی را به اشتراک بگذارند که به مردم شلیک می‌کردند‌، شرکت چه مسئولیتی برای محدود کردن‌شان داشت؟ البته اگر مسئولیتی برای خودش قائل بود. نهادهای نظارتی فیس‌بوک، یوتیوب و توییتر را درباره‌ی سیاست‌هایشان برای مدیریتِ کاربران و اینکه چه نوع محتواهایی را باید محدود کنند یا نظارت دقیق‌تری روی‌شان داشته باشند، سؤال‌پیچ کردند. نمایندگان این شرکت‌ها توضیح دادند که قصدشان ترویجِ آزادیِ بیان و محدود کردنِ خراب‌کاری‌هاست و در این راستا از ابزارهایی بهره می‌برند که از همه ارزان‌ترند و به کمترین نظارتِ انسانی نیاز دارند.

مسیر رسیدن کاربر اینستاگرام به موفقیت مشخص و مبتنی بر مقایسه با دیگران بود. تنها کاری که کاربر باید انجام می‌داد، تولید محتوای مناسب بود: محتوایی الهام‌بخش به‌لحاظ بصری، با کپشنی متفکرانه و در عین حال خوش‌بینانه که قدری تحسین‌برانگیز باشد. همه‌ی این فعالیت‌ها وارد زندگی واقعی و تصمیماتِ کاریِ واقعی شدند. آن نسخه‌ای از اینستاگرام که بنیان‌گذارانش تصمیم گرفته بودند بسازند، یعنی نسخه‌ای که هنر و خلاقیت را پرورش می‌داد و پنجره‌هایی از جنس تصویر به زندگی دیگران باز می‌کرد، داشت به‌وسیله‌ی معیارهایی که اینستاگرام ارجح می‌دانست، خدشه‌دار می‌شد. این امر برنامه‌ی اینستاگرام را به رقابتی تبدیل می‌کرد که آدم می‌توانست در آن برنده شود.

همیشه به نظر می‌رسید که برنامه‌ی اینستاگرام از نوعی واقعیت بهبودیافته حمایت می‌کند. اولین فیلترها که نخست از سوی کوین سیستروم و سپس کول رایز ارائه شدند، عکاسی را به

هنر تبدیل کردند. در ادامه و با پیشرفت فناوری ویرایش عکس، مدل‌ها و افراد مشهور در ملاقات‌هایشان با سیستروم و چارلز پورچ اغلب خواستار فیلترهایی می‌شدند که چهره‌شان را زیباتر کند. با رونمایی از بخش جدید استوری‌ها، اینستاگرام مجبور شد ابزارهایی در اختیار مردم بگذارد که بتوانند سلفی‌هایشان را پیش از انتشار ببینند. دست‌اندرکاران اینستاگرام حتی اجازه دادند کایلی جنر فیلتر اختصاصی خودش را بسازد تا مردم بتوانند رژلب‌های او را به‌صورت مجازی امتحان کنند.

هرچه تعداد افراد موفق در اینستاگرام بیشتر می‌شد، به‌ویژه آن‌هایی که از طریق ساخت برندهایی به موفقیت می‌رسیدند که تجربه‌ی انسان را به‌لحاظ بصری جذاب‌تر می‌کردند، خود اینستاگرام هم موفق‌تر و مهم‌تر می‌شد. به‌جز در موارد خاص، به‌طور کلی کوین سیستروم هیچ نگرانی‌ای بابت این تبلیغات مصرانه نداشت. سخت می‌شد تعیین کرد که آیا این شرکت باید بین تبلیغات مصرانه و فریب‌کاری مرزی قائل شود یا خیر. به‌علاوه، اجرای سیاست‌ها از سوی اینستاگرام با تناقض همراه بود و کسانی را که سعی می‌کردند کسب‌وکار خودشان را شکل دهند، سردرگم می‌کرد.

کسب‌وکارهای شکل‌گرفته در اینستاگرام که شانس بیشتری برای موفقیت داشته‌اند، آن‌هایی هستند که از گرایشِ روانیِ کاربران‌شان (یعنی نیاز به داشتن دنبال‌کننده و دیده شدن) بهره می‌برند و در عین حال محتواهای جذابی هم تولید می‌کنند. این کسب‌وکارها به تقلید از شیوه‌ی معرفی کاربران خوش‌آتیه از سوی صفحه‌ی رسمی اینستاگرام، برای گفتن داستان‌شان از افراد عادی استفاده می‌کردند تا در عین معرفی خودشان، برند آن‌ها را هم تبلیغ کنند.

بحث درباره‌ی اینکه آیا اینستاگرام برتریِ فیس‌بوک را تهدید می‌کند یا خیر، به‌تدریج بر تمامی تعاملات بین تیم‌های مدیریتیِ دو شرکت، به‌ویژه درباره‌ی جذب نیرو، سایه انداخت. اینستاگرام نمی‌توانست خودش برود و نیروهایی را که لازم داشت جذب کند تا کارها را به سرانجام برساند. کوین سیستروم و مایک کرایگر باید برای جذب نیرو نطق مفصّلی برای مارک زاکربرگ می‌کردند و او تنها زمانی می‌توانست تصمیم به این کار بگیرد که کار مدنظر ارزش جذب آن تعداد نیرو را داشت. همه‌ی تیم‌های فیس‌بوک باید چنین کاری می‌کردند، ولی همه‌ی تیم‌های فیس‌بوک که شرکت کوچکی را در درون شرکت بزرگ‌تر اداره نمی‌کردند که برای خودش درآمد و محصولی داشته باشد که به فید اخبار فیس‌بوک وابسته نباشد.

بعدها، در هرج‌ومرجِ تلاش و متوقف کردنِ کندیِ رشد، به کار انداختنِ آی‌جی‌تی‌وی و کلنجار رفتن با فیس‌بوک بر سر منابع، یک گروه بیشتر از همه اذیت شد: تیمی که سعی می‌کرد بزرگ‌ترین مشکلات اینستاگرام را پیش از آنکه به رسوایی‌های بزرگ‌تری شبیه رسوایی‌های فیس‌بوک تبدیل شوند، به‌سمت حل شدن پیش ببرد.

چند ماه پس از آنکه بنیان‌گذاران اینستاگرام شرکت را ترک کردند، برندِ این برنامه‌ی کاربردی به «اینستاگرام، محصولی از فیس‌بوک» تغییر یافت. گروهی که مسئول بخش ارسال پیام مستقیم در اینستاگرام بودند، زیرنظر تیم فیس‌بوک مسنجر برده شدند. در اواخر سال 2019، زاکربرگ در کنفرانسی که با برند اینستاگرام برگزار شده بود، حضور مختصری پیدا کرد و با حضار سلفی گرفت. در درون شرکت، درباره‌ی این حرف می‌زد که از اینستاگرام برای شکست برنامه‌ی چینیِ تیک‌تاک استفاده کنند که جای اسنپ‌چت را به‌عنوان تهدید اصلی برتریِ فیس‌بوک گرفته بود. فراوانیِ تبلیغات در اینستاگرام افزایش یافته بود. تعداد اعلان‌ها و توصیه‌های شخصی‌سازی‌شده درباره‌ی دنبال کردن افراد هم بیشتر شده بود. حضور در «خانواده‌ی» فیس‌بوک مساوی بود با سازش کردن در برخی زمینه‌ها برای بهبود درآمد شرکت (و پاسخ‌گو بودن بابت کاهش سرعت رشد شبکه‌ی اجتماعی اصلی).

اکتبر آن سال، کارمندان اینستاگرام دور یک کیک جمع شدند.

جمعیتی چندده‌نفره در جشنی که در دفتر شرکت در سن فرانسیسکو برگزار شده بود، این‌طور می‌خواندند: «تولدت مبارک، تولدت مبارک، تولدت مبارک اینستاگرام.» از روزی که بنیان‌گذاران اینستاگرام کلیک کردند تا این برنامه‌ی کاربردی را در اختیار مردم دنیا قرار دهند نٌه سال گذشته بود. کیک تولد اینستاگرام کیکی بود با پنج لایه‌ی رنگیِ مختلف و دانه‌های شگفتانه‌ی رنگارنگی که پس از بریدن کیک از وسطش بیرون می‌پاشیدند.

سیستروم و کرایگر در این جشن تولد حضور نداشتند. سیستروم دیگر در صفحه‌ی اینستاگرامش پست نمی‌گذاشت. در واقع، داشت پست‌هایش را حذف می‌کرد. آن عکسی که روی کاناپه‌ای در منزلش با کرایگر و آدام موسری گرفته شده بود تا انتقال مسالمت‌آمیز قدرت را نشان دهد هم دیگر در فیدش به چشم نمی‌خورد. هر دو بنیان‌گذار اینستاگرام داشتند سعی می‌کردند وقت‌شان را صرف این کنند که نگاهی به درون خودشان بیندازند و به این فکر کنند که بدون شغل‌هایشان چه‌کسانی هستند. سیستروم خلبانی یاد گرفت و کرایگر هم پدر شد.

در سال دوهزارونوزده، درآمد اینستاگرام حدود ۲۰میلیارد دلار بود، یعنی بیش از یک‌چهارمِ کلِ فروشِ فیس‌بوک. پیشنهاد سال دوهزارودوازده فیس‌بوک برای خرید اینستاگرام با تلفیقی از پول نقد و سهام معامله‌ای برجسته در تاریخ تملک شرکت‌ها بود. پس از تحقیق درباره‌ی مسئله‌ی خودخوری، اینستاگرام دارد جایگاه بزرگ‌تری در فیس‌بوک پیدا می‌کند. قرار بود بر اساس این تحقیق تصمیم بگیرند که با اینستاگرام چه برخورد منطقی و عقلانی‌ای باید بکنند. کارمندان اینستاگرام نگران‌اند که مبادا از این تحقیق برای منطقی جلوه دادنِ افزایش کنترل زاکربرگ روی اینستاگرام استفاده شده باشد.

سیستروم و کرایگر اینستاگرام را به این دلیل به فیس‌بوک فروختند که می‌خواستند بزرگ‌تر و مهم‌تر باشد و بیشتر عمر کند. سیستروم به مجله‌ینیویورک گفت: «باید شانس‌تون رو امتحان کنین و چیزی بسازین که برای همه‌ی مردم باارزش باشه و بتونه رشد کنه و خیلی بیرزه و از اون برای کمک کردن به جامعه استفاده کنین. ما واقعاً تلاش کردیم تا این کار رو انجام بدیم، تا به گسترش چیزهای خوب کمک کنیم.» ولی حالا که تعداد کاربران اینستاگرام از ۱‌میلیارد نفر گذشته است، برنامه‌ای که توسعه داده بودند تا تأثیر فرهنگی شگرفی داشته باشد، به کشمکشی بر سر شخصیت، غرور و اولویت‌ها در درون شرکت آغشته شده است. اگر بتوان از تاریخچه‌ی فیس‌بوک درسی گرفت، باید گفت که هزینه‌ی واقعی خرید اینستاگرام را کاربرانش خواهند پرداخت.

دوست دارید پیچ‌وخم‌های این داستان را موبه‌مو بخوانید و نکته‌به‌نکته از آن درسی بیاموزید که برای کسب‌وکارتان مفید باشد؟

بدون فیلتر را با ترجمه‌ی سعید زرگریان در نشر آموخته بخوانید.

حتی اگر کسب‌وکار ندارید اما به داستان آدم‌ها در دنیای کسب‌وکارشان علاقه‌مندید یا دوست دارید بدانید که پشت‌پرده‌ی اینستاگرام چه خبر است، خواندن این کتاب را توصیه می‌کنم.

یک بیت شعر هم هست از مریم جعفری آذرمانی که هر چند از مقصود و منظور شاعر در هنگام سرودن این بیت خبر ندارم اما هر بار که این بیت را خوانده‌ام یاد حال و هوای اینستاگرام افتاده‌ام:

زمانه بد شده با خوش‌سلیقه‌های دقیق زمینه پر شده از چشم‌های زودپسند

امید که نگاه‌هایمان عمیق‌تر بشود و انتخاب‌هایمان دقیق‌تر.

بدون فیلتر داستان اینستاگرام نشر آموخته
بدون فیلتر داستان اینستاگرام نشر آموخته




اینستاگرامنشر آموختهبدون فیلترفاطمه مدیحی بیدگلی
کار و بارم کلماته!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید