Fateme
Fateme
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

مَسجون (نسخه واقعی تر)

شبیه ترین عکسی که توی گالری پیدا شد!
شبیه ترین عکسی که توی گالری پیدا شد!

دایره وار دور افکارم میچرخم
البته نمیدونم این منم که دورشون میچرخم یا اونان که من و محاصره کردن
اینقدر شلوغ و درهمن که نمیتونی چیزی ازشون سر دربیاری و انگار یه کره پوچِ درحال چرخیدنه
که مدام میچرخه
میچرخه و بزرگ و بزرگ تر میشه
اینجوری میشه که هر اتفاقی می افته ، اون کره زودتر از درک تو اون و میبلعه و قدرت واکنش عادی نسبت به اون اتفاق و از دست میدی
همه چی سخت تر میشه
همیشه اون یه قدم جلوتر از توئه تا ثانیه هاتو ببلعه و قاطی یه عالمه ثانیه از پیش بلعیده شده کنه ، قیمه ها رو بریزه تو ماستا و تو سرت دعوا به پا کنه ، حالت و بگیره
همینجوری که بزرگ تر میشه انگار سنگین تر میشه ، حملش سخت میشه و همین میشه که توی گذر از زندگی تعادلت و مدام از دست میدی و حفظ تعادل هم به مشکلاتی که باید کنترلشون کنی اضافه میشی
تا یه وقت چپه نشی ، سقوط نکنی ، البته چند باری شده که به خاطرش خوردم زمین
اون اوایل که هنوز نمیدونستم چجوری باهاش کنار بیام ، هی میخوردم زمین
اما میتونستم پاشم
یه بار فکر کردم دیگه جون پا شدن ندارم و جدی جدی از پا درآورده من و
اما فهمیدم منم همیشه یه قدم جلوتر از چیزیم که فکر میکنم هستم
حالا دیگه قلقش دستم اومده ، نمیتونه زمین بزنتم اما کنترل کردنشم همه انرژیم و ازم گرفته
اونقدر دوییدم تا شاید زودتر از اون ثانیه هام و بغل بگیرم و نزارم ازم بگیرتشون
اما انگار رو تردمیلم هربار ، جونت در میره اما جلو نمیری
یه داستانی تو ذهنم هست از این که یه دختر بچه غول زیر تخت خوابش و بغل میکنه از اونجا به بعد باهم رفیق میشن
شاید منم باید بغلش کنم تا مهار شه ، اما میترسم که بهش نزدیک شم . شاید چون خیلی اذیت شدم
شب که میشه خیلی سخت تر میشه . انگار حجمش بزرگ تر میشه ، نمیدونم ولی شبیه اینه که دلت میخواد به هر دری بزنی تا باهاش تنها نباشی
باهاش که تنها میشی زورش زیاد میشه ، حس میکنی چشمات الانه که از توی کاسه ش بزنه بیرون ، از تو گوشات دود بلند بشه ، فنرای مغزت بپرن بالا
وقتی با یکی حرف میزنم (البته که مهمه اون فرد کی باشه ) اون کره هه یادش میره که زور بزنه و کار همیشگیش و انجام میده
به خاطر همین شبا میگردم دنبال آدما .
گاهی اوقات یکی هست که حرف بزنه باهام و خیلی از اوقات نیست ، اینجور موقع ها خودم و میسپرم به آهنگ و پادکست و ..
به هرحال توی اونا هم یه سری آدم دارن حرف میزنن ، با این تفاوت که خسته نمیشن و تنها چیزی که ازت میخوان اینه که تو بشنویشون
بدون این که مجبور باشی ری اکت بدی
چی بهتر از این!



+ یه جا خوندم که " نوشتن استفراغ کردن افکاره" بدو بدو وُرد لپتاپ و باز کردم و نوشتم
گفتم شاید اگه بدونم دو سه نفر دیگه هم اینا رو خوندن آرومتر شم
به هرحال از تاثیر دیده شدن و فهمیده شدن نمیشه گذشت
برای همین تصمیم گرفتم همون نوشته هارو توی ویرگول هم paste کنم .
خلاصه که
مخلصم :)

+ مَسجون هم یعنی در بند کشیده شده ، محبوس

دست میدیقدم جلوترزمین
به عمق افکار و طول زندگی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید