دایره وار دور افکارم میچرخم
البته نمیدونم این منم که دورشون میچرخم یا اونان که من و محاصره کردن
اینقدر شلوغ و درهمن که نمیتونی چیزی ازشون سر دربیاری و انگار یه کره پوچِ درحال چرخیدنه
که مدام میچرخه
میچرخه و بزرگ و بزرگ تر میشه
اینجوری میشه که هر اتفاقی می افته ، اون کره زودتر از درک تو اون و میبلعه و قدرت واکنش عادی نسبت به اون اتفاق و از دست میدی
همه چی سخت تر میشه
همیشه اون یه قدم جلوتر از توئه تا ثانیه هاتو ببلعه و قاطی یه عالمه ثانیه از پیش بلعیده شده کنه ، قیمه ها رو بریزه تو ماستا و تو سرت دعوا به پا کنه ، حالت و بگیره
همینجوری که بزرگ تر میشه انگار سنگین تر میشه ، حملش سخت میشه و همین میشه که توی گذر از زندگی تعادلت و مدام از دست میدی و حفظ تعادل هم به مشکلاتی که باید کنترلشون کنی اضافه میشی
تا یه وقت چپه نشی ، سقوط نکنی ، البته چند باری شده که به خاطرش خوردم زمین
اون اوایل که هنوز نمیدونستم چجوری باهاش کنار بیام ، هی میخوردم زمین
اما میتونستم پاشم
یه بار فکر کردم دیگه جون پا شدن ندارم و جدی جدی از پا درآورده من و
اما فهمیدم منم همیشه یه قدم جلوتر از چیزیم که فکر میکنم هستم
حالا دیگه قلقش دستم اومده ، نمیتونه زمین بزنتم اما کنترل کردنشم همه انرژیم و ازم گرفته
اونقدر دوییدم تا شاید زودتر از اون ثانیه هام و بغل بگیرم و نزارم ازم بگیرتشون
اما انگار رو تردمیلم هربار ، جونت در میره اما جلو نمیری
یه داستانی تو ذهنم هست از این که یه دختر بچه غول زیر تخت خوابش و بغل میکنه از اونجا به بعد باهم رفیق میشن
شاید منم باید بغلش کنم تا مهار شه ، اما میترسم که بهش نزدیک شم . شاید چون خیلی اذیت شدم
شب که میشه خیلی سخت تر میشه . انگار حجمش بزرگ تر میشه ، نمیدونم ولی شبیه اینه که دلت میخواد به هر دری بزنی تا باهاش تنها نباشی
باهاش که تنها میشی زورش زیاد میشه ، حس میکنی چشمات الانه که از توی کاسه ش بزنه بیرون ، از تو گوشات دود بلند بشه ، فنرای مغزت بپرن بالا
وقتی با یکی حرف میزنم (البته که مهمه اون فرد کی باشه ) اون کره هه یادش میره که زور بزنه و کار همیشگیش و انجام میده
به خاطر همین شبا میگردم دنبال آدما .
گاهی اوقات یکی هست که حرف بزنه باهام و خیلی از اوقات نیست ، اینجور موقع ها خودم و میسپرم به آهنگ و پادکست و ..
به هرحال توی اونا هم یه سری آدم دارن حرف میزنن ، با این تفاوت که خسته نمیشن و تنها چیزی که ازت میخوان اینه که تو بشنویشون
بدون این که مجبور باشی ری اکت بدی
چی بهتر از این!
+ یه جا خوندم که " نوشتن استفراغ کردن افکاره" بدو بدو وُرد لپتاپ و باز کردم و نوشتم
گفتم شاید اگه بدونم دو سه نفر دیگه هم اینا رو خوندن آرومتر شم
به هرحال از تاثیر دیده شدن و فهمیده شدن نمیشه گذشت
برای همین تصمیم گرفتم همون نوشته هارو توی ویرگول هم paste کنم .
خلاصه که
مخلصم :)
+ مَسجون هم یعنی در بند کشیده شده ، محبوس