مردی با لهجه عربی بغضآلود از توی صفحه موبایل فریاد میزند: «طفل صغیره... طفل صغیره!» دوربینش را شتابزده میچرخاند روی جسدهای آغشته به خون که اطرافش خوابیدهاند. بچه و بزرگ، زن و مرد، همه را یکجا کشتهاند. انفجار بیمارستان المعمدانیِ غزه توسط اسرائیل. بوی سوختگی، حتی از پشت صفحه موبایل آزارم میدهد. ویدیو در حال پخش را میبندم. طاقت دیدن ادامهش را ندارم. بغض گلویم را فشار میدهد. خشم میدود توی رگهایم.
همیشه همینطور است. اولش که خبر را میشنوم تا چند دقیقه مبهوتم. مثل برقگرفتهها. انگار هنوز نفهمیدهام چه بر سرمان رفته. بعدش اما کمکم نوبت عزا و سوگواری میرسد و نهایتا خشم میماند و بغض. دفعه قبلی هم، مسافر فرودگاه بغداد که برای همیشه رفت، همینطور شد. بهت و عزا و خشم.
سروصدا توی راهرو خوابگاه بالا میگیرد. همه آماده رفتن میشوند. ساعت 23:30 است. از خستگی چشمهایم میسوزد. میبندمشان. تصاویر بیمارستان سوخته میآید جلو چشمم. نمیتوانم اینجا بمانم. من هم لباس میپوشم و با بچهها میزنیم بیرون. دم در اقامتگاه شلوغ است. همه چهارتا چهارتا به دنبال اسنپ و تپسی میگردند برای رفتن. یکی میپرسد: «برای چی میری؟ مگه کاری از دستت برمیاد؟» جوابی ندارم. نمیدانم کاری از دستم برمیآید یا نه. اما میدانم که نمیتوانم مثل هرشب اینجا بمانم.
بالاخره تاکسی جور میشود. ماشین از شیب خیابانهای شهرک غرب (که باید شهرک قدس بخوانیمش!) سرازیر میشود پایین. از اتوبان چمران به مقصد میدان فلسطین. خیابانها خلوت است. به معدود ماشینهای توی خیابان نگاه میکنم. کدامشان درد فلسطین دارد این وقت شب؟ انتظار داشتم این داغ، تعداد بیشتری را به خیابان بکشد. به نظرم کشته شدن 1000 نفر مسلمان دلیلی کافی برای بیرون آمدن است. یک آن وسط خلوتی اتوبان چمران احساس تنهایی میکنم.
کلهی برج میلاد توی تاریکی چشمک میزند. ته دلم چیزی شبیه امید روشن میشود. یک حسی بهم میگوید بهزودی یک اتفاق دگرگونکننده رخ خواهد داد. یک چیزی که شرایط را عوض کند. هر چه ماشین به میدان فلسطین نزدیکتر میشود، تعداد ماشینها و آدمها نیز کمکم بیشتر میشود. یکییکی از توی فرعیها میپیچند و وارد مسیرهای منتهی به میدان میشوند. نزدیک طالقانی که میشویم حجم عظیم جمعیت است که به سمت میدان میرود. انگار کن قطرههای باران که از گوشه و کنار جمع میشوند کنار هم و به هم میپیوندند تا سیل جاری شود.
ماشین، دیگر نمیتواند جلوتر برود. پیاده راه میافتیم. توی پیادهرو نمیروم. عمدا از وسط خیابان و بین ماشینها راه میافتم. انگار میخواهم نشان بدهم «من هم هستم». وارد میدان که میشویم، هنوز کاملا پر نشده. سیل جمعیت اما چنان داخل میدان سرازیر میشود که ظرف 10 دقیقه بعد، جای سوزن انداختن در میدان نیست.
خودم را میرسانم به بقیه. مردی جلوی جمعیت، روی جایگاه کوچکی شعار میدهد اما سیستم صوت ضعیف است و صدایش چندان به جایی نمیرسد. جمعیت البته ساکت نیست. پس از مدتها، اینبار شعار دارد از بین خود مردم میجوشد و بر زبانشان میآید. از شعارهای همیشگی که بگذریم، اغلب حرفشان فریاد تظلمخواهی و خشم است. یکصدا فریاد میزنند: «میکُشم! میکُشم! آنکه برادرم کشت!»، «نه سازش! نه تسلیم! نبرد با اسرائیل!». پیرمردی ابتکار به خرج میدهد: «میجنگیم! میمیریم! ما قدس رو پس میگیریم!»
خشم توی چهرهها و مشتهای گره کرده منقبض شده. منتظر است تا بزند بیرون و خراب شود روی سر مقصرین واقعه. دست کسی اما به مقصرین اصلی نمیرسد. مردِ روی جایگاه، خبر از قصد حرکت به سمت سفارت فرانسه و انگلیس میدهد و جمعیت با دست و سوت همراهی میکنند. انگار یک مقصرِ دستچندم پیدا شده. یکی که حامی کودککشهاست.
جمعیت، مثل یک سیال غلیظ و رونده، سرازیر میشود داخل فلسطین جنوبی. از زیر دیوارنگارهای با تصویر اخمِ حاجقاسم که زیرش نوشته: «حریفت منم»، عبور میکند و خیلی سریع میرسد جلوی در سفارت. دستِ مشتکرده و فریادِ شعار است که پرتاب میشود سمت دیوارها. اول فرانسه و بعد هم انگلیس. جایی که نطفه حرام این غدهی لزجِ بدخیم سرطانی، اولین بار در آنجا بسته شد.
خودم را میرسانم روی بلندی کناره خیابان. میخواهم از بالا نگاه کنم. آنچه جلوی ورود جمعیت به داخل سفارت را گرفته، سردر آهنی و نیروی انتظامی نیست. حرمتی از جنس اطاعت حرف ولّی است که نگه داشتنش واجبتر از واجب است. سیل جمعیت پشت درهای بسته سفارت موج میزند. سیل خشم در دلهایشان.
سیلها اما همیشه پشت درها نمیمانند. رود بالاخره راه خودش را پیدا میکند. سنگ اگر جلویش باشد، از جا میکند و همراه خود میکند. صخره اگر باشد، آن قدر بهش تنه میساید تا خردش کند. شما کودککشها و حامیانتان، شاید بتوانید امشب را پشت درهای قلعههایتان جشن بگیرید. شاید بتوانید به شکرانه بُریدن 1000 جوانه از ما، امشب را کمی شاد باشید. اما فراموشتان نشود که پیش از خواب، عاقبت اجدادتان در خیبر و بنیقریظه را با خود مرور کنید. برای آن که صبح امروز ولّیمان فرمود: «اگر جنایت صهیونیستها ادامه یابد نمیتوان جلوی نیروهای مقاومت را گرفت.» و این یعنی سیل همیشه پشت درها نمیماند!