ویرگول
ورودثبت نام
نشریه فتح
نشریه فتح
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

هر کسی از ظن خود

سکانس اول:

این‌طور اتفاقات کم هستند که هر روز به یاد بیایند. هر روز بر جگرهایی سوخته نسیم خنک بزنند. تنفس معطر دل‌های به نفس افتاده شوند. بر زمین نشستگانی را دست بگیرند. خفتگانی را بیدار کنند. بیمارانی را التیام دهند و امید آنها شوند که هرطور فکر می‌کنند، مسیر بسته است.

مسیر بسته بود. وقتی زنان جوان ایزدی خبرهای می‌شنیدند. وقتی سالخوردگان کرد، عراقی، کودکان آواره سوری، جوانان افغانی دست‌برسر، یا پشت دست به دندان گرفته، خیال لگدخوردن درب خانه‌شان را تصور می‌کردند. وقتی مادری یمنی آب رفتن گوشت از میانه دنده‌های سینه کودکش را هر روز می‌دید.

سکانس دوم:

بعضی‌ها را خدا می‌خواهد و اراده کرده است که خاص بشوند. خاص که می‌گویم؛ یعنی خاصیت‌دار بشوند. بعضی‌ها خیلی خاص‌اند (بخوانی خیلی خاصیت دارند). وقتی خیلی خاصیت دارند خیلی هم توصیف دارند. جگرسوخته‌ها می‌گویند «برداً و سلاماً» است. به نفس افتاده‌ها می‌گویند «والصّبح اذا تَنفّس» است. زمین‌گیران را «قُم فأَنذر» است. خفتگان می‌گویند «ذکر مِن ربکم» است. بیماران می‌گویند «شفاء لما في الصدور» است. برای شکست‌خوردگان «نصرالله قریب» است و من که مسیر را بسته می‌دیدم می‌گویم «هدی و رحمة و بشری» است. نوید است.

خیلی خاص بودنش به همین خصوصیاتش است. وگرنه اینکه 20 روز از اسفند 1335 گذشته بود که چشم در چشم مادر طاهره زکیه‌اش شد که خیلی هامان در فلان روز از بهمان ماه یک سال تجربه کرده‌ایم. اینکه در قنات ملک کران اولین‌بار صدایش را شنیدند که صدای خیلی‌های دیگر را هم در همان روستا شنیده‌اند. بعضی‌هایشان خاص شدند. بعضی هامان خاص شدیم. ولی خیلی خاص شدن چیز دیگری است.

سکانس سوم:

خوش به حال کودکان و جوانان و مادران و مردان و سالخوردگان ایرانی که سهمشان از او افتخار بود و آبرو و سینه ستبر کردن‌ها. من هم تا بود برایش کیف می‌کردم. اظهارش شبهه تملق داشت. اما بین خودم و خدا و خودش هست که احترامش روی دو چشمم بود. کار عجیبی نیست. همه آن چند صد میلیون چشم که صبح تا ظهر جمعه 13 دی 1398 به تاریخ خورشیدی، خیس شد همین‌طور بودند. همان صبح جمعه می‌گویم که آتشی را از تهران در بغداد می‌دیدم. صدای «اِنّي أنأ الله» وضوحش از این فاصله نزدیک به هزار کیلومتری، هر دو گوشم را گرفت. آن روز به چهلم نرسید که تو را خضر ۶۳ ساله‌ای یافتنم که «عبداً مِن عبادالله اتَاه الله رحمة من عنده و علّمه من لدنه علماً.» کم‌کم و ریزریز، راز به راز، هر چه می‌گفتم «لن أستطیع معک صبراً» نشنیده می‌گرفت و مرا هم صبرم می‌داد هم رشد. بدون «کیف تَصبر علی ما لم تُحِط به خُبراً» در اولش یا ترس از «هذا فِراق بَینی و بَینک» گفتنی در آخرش.

سکانس چهارم:

اینکه چطورش را نمی‌دانم. دوست هم ندارم که درباره‌اش فکر کنم. همه آن اتفاقات از زندگی، نقطه‌ی عطف زندگی‌هاست که دلیلش ناپیدا باشد. فقط میدانی که شد. شاید هم سخت. ولی شد. هر چه ذهن را هم درگیر کنی اگر طهارت نفسی برایت مانده باشد به دلت می‌اندازد: «کذلک.» اینجا هم فقط 365 روز است که می‌بینم هر روز حداقل یک‌بار «علی سُررٍ متقابِلین» شده‌ایم. حالا به احترام دست‌وپا زده‌ها در منطق ریاضی با 10 روز کمتر یا بیشتر، همراه شدیم. اینکه چطورش را نمی‌دانم. مگر آنها که از آزادی تا امام حسین راه را بسته بودند می‌دانند چرا؟ مگر آنها که در کربلا، نجف، مشهد، قم، کرمان، کشمیر و هزار خانه در هزار شهر با آن چند قطعه بدن ارباً ارباً همراه شدند می‌دانند چرا؟ فقط می‌دانند که: فأنطَلَقا.

سکانس پنجم:

راز تو برای من و وصف من از تو در همین میزانسن برخورد ماست. من همان بودم که در ذهنم خیلی چیزها بسته می‌آمد. چون از زنان جوان ایزدی نبودم. برای اینکه از سالخوردگان کرد عراقی نبودم. از کودکان آواره سوری در قایق‌های مهاجرت مدیترانه‌ای نبودم، از جوانان افغانی دست‌برسر پا پشت دست به دنان گرفته با خیال لگدخوردن درب خانه‌مان نبودم، و از آن مادران یمنی نبودم که آب رفتن گوشت از میانه دنده‌های سینه کودکش را هر روز می‌بیند. هیچ‌کدام از اینها نبودم. برای همین، پاسخ «أمن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء»‌هایم را، توهم بسته‌بودن را هم را، پیش از صبح جمعه 13 دی‌ماه 1398 خورشیدی نفهمیدم. تا آن روز نفهمیدم که همه آنچه باید بشود، می‌شود که بشود. تا آن روز خیلی محکم در دلم ننشسته بود که آنچه باید بشود «فَیکون.» آن زن جوان ایزدی و همه دیگرانی که یاد کردم قبل‌تر از من و قبل‌تر از این صبح جمعه، از دست تو، از زبان تو، از قدم‌های تو، از چشم‌های تو فهمیده بودند هیچ راهی بسته نیست. جهان خدا دارد. هر چه سروصدا و چرند در گوشمان بخوانند؛ ولی جهان خدا دارد. خدایی دست‌به‌کار هم دارد. خدایی دارد که می‌شود از قنات ملک کرمان، با پدری کشاورز، مادری دفتر سیاه نکرده، بدون کراوات در پهلوی و یقه‌سفید دیپلماتیک در جمهوری اسلامی، بدون رتبه زیر 1000 کنکور و یک دکتری، بدون مقاله و کتاب، بدون سری سری برنامه تلویزیونی، بدون اصلاح‌طلبی و اصول‌گرایی، بدون ریش بلند، بدون صف اول نشستن و گردن بلندکردن جلوی دوربین‌های بیت رهبری، بدون مناظره و رأی، بدون فقه و اصول و رجال و درایه و تفسیر لقلقه کردن، بدون دم‌ودستگاه و مرید و پشت سر دونده درست‌کردن، بدون نگرانی از ردشدن گزینش استخدام، بدون ترسیدن از هوار دشمن خدا، بدون ابا از دست سرباز بوسیدن، بدون خجالت از پای مادر شهید بوسیدن، بدون دروغ در گفتن فداتون بشم گفتن، بدون سواری خواستن از مردم، بدوم کاروان محافظ راه‌انداختن، بدون قطع رابطه با روستا، بدون گفتن خیلی از راست‌ها، بدون توجیه ترک نماز در جنگ، بدون جواز هتک حرمت خانه‌ها در جنگ، بدون پخش‌وپلا کردن دو سه کلمه انگلیسی در هر جمله، بدون تظاهر به خوب زندگی نکردن، بدون دویدن برای گشادی خانه و شکم و سپرده‌های بانک، بدون خرج‌کردن رهبری برای زمین فلان جا، بدون احساس مسئولین در پذیرش 42 پست، بدون ردشدن از آقا، بدون فروش زمین برای خرید زمان، بدون بی‌محابا حرف‌زدن به فلان سیاستمدار متفاوت از سلیقه‌مان، بدون جو گرفتن از یک توفیق، بدون من من بعد از شکست دشمن، بدون پا در آوردن در مذاکره یا کنار رودخانه راه‌رفتن بعد از مذاکره، بدون شک در گرفتن گل از دست بچه شهید، بدون گذاشتن میز کار در انتهای یک اتاق 100 متری، برخاست. قامَ افرادی. خدا هم دست‌تنهایش نگذاشت. حسین پورجعفری را به او داد. شدند «مثنی و فرادی.» برای او که گام برداشتند، خدا هم دست او شد. زبان او شد. چشم او شد. قدم‌های او شد. تا ببینند که باخدا هیچ راهی بسته نیست. حتی مثل او زندگی‌کردن. مثل او شدن هم‌بسته نیست. حتی او آخرین نفر از «فمنهم مَن فَضی نحبه» نیست و بسیارند آنها که «مِنهم مَن ینتظر و ما بدّلوا تَبدیلاً» می‌شوند و خدا را شکر که «لن تَجِد لِسنه الله تبدیلا.»

سکانس آخر:

حساب او «فسلام لک من اصحاب الیمین» است. از آن سلام‌ها که «سلامٌ علیه یوم وُلِدَ و یوم یموت و یوم یُبعث حیّاً» رحمت خدا بر او و پدرش و مادرش. حساب قاتل او و پدران و مادرش هم «فنزل مِن حمیم» است.

حساب ما هم روشن است. «لکم في القصاص حیات.»

اگر تیغمان ببُرد: آتش زدند، آتش می‌زنیم. کشتند، می‌کشیم و خون را با چه بسیار خون است که می‌شوریم.

حساب عالم هم تجربه شده که «و سیعلم الذین ظلموا ایّ منقلب ینقلبون» است.

حساب خدا هم که قبل از همه، رو بوده است. «والله عزیزٌ ذوانتقام.» از چه کسی؟ «فانتقامنا من الذین اجرموا.» به حمایت از چه کسی؟ «وکان حقاً علینا نصر المؤمنین.»

این فیلمنامه از تاریخ، پایانش از قبل لو رفته است. هرچند هنوز بینندگان، ندیدندش ... «والعاقبه للمتین.»

حاج قاسمشهید سلیمانیحاج قاسم سلیمانیاسطورهقهرمان
نشریه فتح | بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه‌السلام
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید