در تن رنجور خود حبس شده ام
روحم از میله های تنم نجُسته
آیا واقعا به اینجا تعلق دارم؟
دنیای آزادتری بود اگر روح و وجود انسان متکی به جسم نبود. هرجا و هر زمان که خستگی و آزردگی در وجودش رخنه میکرد، میتوانست آزادنه برود، برقصد و مهم تر از همه، از سکونت در جسمی که او را نمیخواهد رهایی یابد.
در این صورت همه چیز آسانتر بود. حتی شناخت آدم ها. فکرش را بکن! کسانی که دلی چرکین و مغزی گندیده داشتند، اعمال و سخنان پرنیششان به شکل قفل هایی به دست وپاهایشان آویزان میشد. دیگر روحی کثیف با لبخندی زیبا پنهان نمیشد.
بگذریم... مدتهاست که گویی روحم قصد ترک جسمم را دارد. در طول روز آوای شادی اش زبانزد است اما شب هنگام، فریاد های گوش خراش و رد دست هایش به دیوار تنم، مرا به مرز جنون میرساند.
خسته ام. نه پای رفتن دارم ونه دل ماندن. کسی نیست مرا به زندگی برگرداند؟