شاید به نظر دیوونگی بیاد که یکی وسط اتوبان در حالی که داره با سرعت ۷۰ تا میره ، یهو بزنه کنارُ و سریع از ماشین بپره پایین و بدون مکث به سمت پل هوایی بدوِ
ولی خب باید بگم که امکان داره
امروز ی صحنه ای رو دیدم و با خودم فک کردم شاید دیگه تو زندگیم همچین صحنه ای رو ندیدم یا حتی دیدم ، شاید دیگه من اون آدمی نباشم که میتونه از این صحنه انقدر لذت ببره
و فکر میکنم زندگی کردنم یعنی همین اگر وسط اتوبان داری با باترین سرعت میرونی ، اگر نه راه پس داری نه راه پیش
ی نگاه به جلوت کن ببین داری کجا میری
به چی میخوای برسی
همیشه بابام میگه آدمی عجله داره که از اونجایی که هست لذت نبره
پس اگر چیزی که الان داری میبینش همونی هست که میخوای ببینی
سرعتتُ کم کن و بزن کنار
زندگی به همینه که ی وقتایی متوقفش کنی و بگی من کجام ، من کی میخوام باشم
باید بگم صحنه ی فوق العاده ای رو بدست آوردم که عکس توان گفتنش نداره
ی پل هوایی با نرده های آبی ، از اون آبیای که روی نرده های حیاط مدرسه میزدن و همیشه هم خنک خنک بود
و زیر پاهات ، کل اتوبان ، روبروت منظره ی غروب
پشت سرت ابرای پنبه ای سفید
دو تا سر پل انگار ، ی ورودی داشت به بهشت ...