صحنه اول:
بارون می اومد، اولین پاییزی بود که میرفتم خونه علم…بارون رو لمس میکردم با تمام وجود، بوی خاک بارون خورده آدم رو مست میکرد…دیشب هم بارون اومده بود تقریبا چند ساعتی میشد و چه کیفی داشت گوش کردن به صدای بارون تو سکوت شب…تو خیام بودم که چند تا از بچه ها با ذوق از دور اومدن و صدام کردن و تا خونه علم هم مسیر شدیم.
بچه ها از بارون دیشب تعریف میکردن، از اینکه یک گوشه از سقف خونه اشون سوراخ بود و چکه میکرد و ظرف گذاشته بودن تا آب تو خونه جاری نشه…من نمیدونستم چه عکس العملی باید داشته باشم خیلی عادی اتفاقی که افتاده بود رو تعریف میکردن شایدم بگم با هیجان حتی…
من فکر کردم به مفهوم متفاوت باران برای من و بچه ها…
من فکر کردم به در لحظه زندگی کردن بچه ها…
و من فکر کردم به رابطه ی بدون ترحمی که کمک میکنه با بچه ها در همین لحظه و همین جا بدون قضاوت زندگی کنم و ازشون یاد بگیرم…
ببار…
صحنه دوم:
دخترک یکم دیرتر از دوستاش اومد، در رو که باز کردم سریع رفت سمت روشویی حیاط و صورتش رو شست، بدون اینکه حتی سلام بگه.
فهمیدم شب سختی داشته، رفتم پشت سرش که سر به سرش بذارم سر حال بیاد دیدم دستاش خیلی سیاه هستن…
جا خورد منو پشت سرش حس کرد، اول خواست دستش رو ازم پنهون کنه ولی یکم مکث کرد و بعد با اعتماد به نفس گفت: خانم گردو تازه آوردم بشکنیم بخوریم.
ببار…
صحنه سوم:
دخترک بیخودی از کارگاه می اومد تو دفتر بابهانه و بی بهانه…
ناآروم بود، سر به سر بچه ها میذاشت و معلم های کارگاه رو اذیت میکرد…
تو یک لحظه بی دلیل معلمش رو زد، وسایل دفتر رو به هم ریخت و نشست رو یکی از صندلی ها و هر چی پرسیدم چی شده هیچی نگفت…
کم آورده بودم از صبح هر کاری کرده بودم نتونسته بودم آرومش کنم…
جلو صندلی رو زمین نشستم جلوش و فقط نگاهش کردم، نگاهش رو از من میدزدید و تو چشم هاش بغض بود، بغضم ترکید و گفتم چی شده؟ به من بگو…
نگاهش به اشک های من که افتاد گفت: الکی گریه نکن برای من…
من خنده ام گرفت آخه خودشم داشت گریه میکرد…بعد اونم خندید بغلش کردم و سریع گفت الان میرم کارگاه رو مرتب میکنم از خانم هم معذرت میخوام…
از دفتر که رفت بیرون من به معجزه عجز فکر کردم…به لحظه ای که ذهنم صفر بود
ببار…
(چند سال پیش سه روز از روزهای دروازه غار)