هدهد
هدهد
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

برای تو که گل مریمم بودی ...

مرگ

میم

را

گاف

یادتون هست اولین مواجهه با شما مرگ چه زمانی بود؟

کی به این مفهوم فکر کردید؟ کی ازش ترسیدید؟


مرگ من روزی فرا خواهد رسيد

روزی از اين تلخ و شيرين روزها

روز تلخی همچو روزان دگر

سايه‌ای از امروزها، ديروزها


یادم نمی آید اولین بار چند سالم بود به این مفهوم فکر کردم اما چیزی که باعث شد به این مفهوم فکر کنم دقیقا در ذهنم نقش بسته است.

یک مفهوم ساده و در عین حال پیچیده

مفهوم «من»

نمیدانم کلاس چندم بودم اما در کتاب دینی نوشته بود: هر کس تعریف مشخصی از «من» دارد.

و این جمله ساده شروع جستجوی دخترکی کنجکاو شد.

به انواع بودن این «من» فکر می کردم و می پرسیدم و می خواندم.

در مقابل بودن، نبودن حضور داشت. نبودن من ... مرگ

میم را گاف

با خیال پردازی انواع نبودن ها را تصور می کردم. لحظه ای که در گور گذاشته می شوم. لحظه ای که عزیزانم برایم اشک می ریزند و زاری می کنند لحظه ای که به نظر مبهم و ترسناک بود.

خاك می خواند مرا هردم به خويش
می‌رسند از ره كه در خاكم نهند

دوران راهنمایی بودم که کم کم با تناسخ آشنا شدم و از دوزخ و بهشت و جهنم بیشتر خواندم.

در دنیای خیال پردازی خود دعا می کردم نوع دیگری از مرگ هم وجود داشته باشد، نبودنی خاص خودم، نبودنی که در آن هشیار بودم به اتفاقات جهان. دلم میخواست بعد از مرگم بتوانم پاسخ سوالاتم را بفهمم. ببینم دنیای پنجاه سال دیگر چگونه است و بشر در این کره خاکی چه می کند.

زمان گذشت و گذشت ...

در این گذر زمان آنقدر به مرگ خودم و لحظاتی که در گور گذاشته می شوم فکر کرده بودم که به نظر دیگر برایم چندان مبهم و ترسناک نبود.

9 خرداد 1382 بود. تولد خاله کوچکم که به تازگی فرزند دومش را به دنیا آورده بود. چند روز دیگر تعطیلات 14 و 15 خرداد بود و رسم خانوادگی ما این بود دور هم جمع شویم و تولد مادر و خاله و پسرخاله و برادر و خودم را در یک روز جشن بگیریم.

امتحان ادبیات فارسی داشتم و بی صبرانه منتظر بودم این چند روز امتحانات هم بگذرد.

تلفن زنگ خورد. خبر رسید پدربزرگ سکته کرده است. خودمان را به خانه پدربزرگ رساندیم.

مادر و خاله ها به غیر از خاله کوچکم آرام گریه می کردند.

پدربزرگ را گذاشته بودند وسط پذیرایی و ملافه ای سفید بر رویش کشیده بودند.

خاله کوچکم گریه نمی کرد فقط خیره بود و به کودک شیرخوارش شیر می داد.

نگاه خیره اش در ذهنم ثبت شد و آنجا بود که با نوع دیگری از مرگ آشنا شدم.

مرگ آدمهایی که دوستشان داری، نبودنی برای ابد ...

مرگ من روزی فرا خواهد رسيد
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
در خزانی خالی از فرياد و شور


16 دی ماه 1382

چند روز قبل خرگوش سفیدم بی دلیل مرده بود. پیکر خشک شده اش در حیاط افتاده بود و هیچ وقت نفهمیدیم چرا به این روز افتاد.

چند روز قبل تر کیلومترها آنطرف تر هزاران نفر در کسری از ثانیه به دیدار مرگ شتافته بودند.

نزدیک ظهر بود، فردا امتحان داشتم. ناگهان صدای شیون و زاری کوچه را پر کرد. دختر همسایه زنگ در را زد و گفت:« مریم ... مریم مرده ...»

ديدگانم همچو دالانهای تار
گونه‌هايم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فرياد درد

مریم ...

تنها دوست صمیمی و همبازی بچه گی ام که چند خانه آن طرف تر زندگی می کردند.

اولین کتاب شعر فروغ را با هم خریدیم ... قرار بود او روانشناس شود و من شیمیدان ... اما انگار قسمت بود راهمان از هم جدا شود.

او نبودن را تجربه کند و من بودن بدون او را ...

به همراه مادرم به سمت خانه اشان رفتیم. فهیمه خانم مادر مریم زن آرام و صبوری بود. آرام گریه می کرد و تا مرا دید گریه اش بلندتر شد و بغلم کرد...نمیدانستم چه کنم در آغوشش آرام گریه می کردم.

با گریه گفت:« چند روز پیش تو کوچه با پدرت دیدمت، تحمل نداشتم، راهم رو کج کردم، دلم میخواست مریم منم به جای تخت بیمارستان با پدرش می رفت خرید»

فکر کردم حالا در نبودن مریم بودن من مایه رنج مادرش است. چیزی شبیه آیینه دق چند خانه آن طرف تر در همسایگی...

آمبولانس از بیمارستان آمد و مریم را بردند غسالخانه.

همراه بقیه زنان رفتیم داخل غسالخانه. کسی جلوی من که دخترکی 15 ساله بودم را نگرفت که داخل نروم و من میخواستم برای آخرین بار مریم را ببینم.

مدتها بود ندیده بودمش. دو سال بود درگیر بیماری عجیبی بود و کمتر فرصت دیدار داشتیم. دوست نداشت کسی در حال بیماری ببیندش و هرگز از بیماری اش صحبت نمی کرد. بعدها اسم عجیب و غریب بیماری اش را یاد گرفتم. لوپوس نوعی بیماری خودایمنی.

برای آخرین بار بر روی تخت غسالخانه دیدمش. موهایش تا کمرش رسیده بود و مثل زیبای خفته بر روی تخت غسالخانه خوابیده بود و به جای شاهزاده ای که با بوسه ای بیدارش کند، کفن به تنش می پوشاندند.

ليك ديگر پيكر سرد مرا
می‌فشارد دست دامنگير خاك
بی تو دور از ضربه‌های قلب تو
قلب من می‌پوسد آنجا زير خاك

مریم رفت و من ماندم ... و فهمیدم درد بودن و ماندن بعد از مرگ عزیزان سخت تر از خود مرگ است.

تا سالها بعد جرات نکردم عزیزی به عزیزانم اضافه کنم و به آدمی نزدیک شوم مبادا دوباره درد نبودن دیگری را بکشم.


می‌روم از خويش و می‌مانم به خويش
هر چه بر جا مانده ويران می‌شود
روح من چون بادبان قايقی
در افق‌ها دور و پنهان می شود

کشف، خلق، رشد و تغییر کلیدواژه های زندگی من هستند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید