دوشنبه بیست و شش خرداد
32 سالگی خیلی زیبا شروع شد اما انگار کابوس خودشو پشت روزهای زیبا پنهان کرده بود...
یکشنبه نیمه شب اول تیر
دنیا روی سرمون آوار شد.
روزهای خشم و نفرت و ترس و تهدید و تهمت آغاز شد. می تونم این روزهای کش دار و نفس گیر رو از ده ها زاویه روایت کنم ...
این روایت اول...
دوشنبه دوم تیر
آقای عیار زنگ زد با دلسوزی گفت:« بچه هاتون رو که گرفتن حالا محض احتیاط تابلو رو بیارید پایین تا ببینیم چی میشه»
دو سال پیش خودش با یک عالمه پیگیری اینجا رو برامون جور کرده بود. رفت و آمد بچه ها و این همه جوان خوش انرژی رو که می دید سر ذوق می اومد، همیشه به شوخی میگفت:«هر چقدر اینجا ثواب می برید نصفش برای من هستا یادت باشه»
حالا هم مطمئن بودم هر اتفاقی بیافته پشتمون هست که اینجا برای بچه ها بمونه ...
اما...
یکشنبه بیست و دو تیر
زنگ زد گفت:« آقای عبداللهی(صاحب شرکت) گفته قفل رو عوض کنند که دیگه نتونید بیایید بلند شو بیا ماشین بگیر وسایل رو ببر»
شوکه گفتم:«اجازه بدید بیام حضوری حرف بزنیم»
گفت:«زود خودتو برسون»
از اینکه ترسوندنشون و هر چی تلاش کرده نتونسته کاری کنه و ... صحبت کرد و در نهایت گفت:«حالا میخوای خودت برو بیرون یک تلفن بهش بزن ببینم میتونی با این زبونت راضیش کنی که بمونید؟ میدونی من از خدام هست شما اینجا باشید، بهترین مکان برای فعالیت شماست ولی خب خیلی بد آقای عبداللهی رو ترسوندن»
رفتم بیرون و تلفن کردم به آقای عبداللهی . از هر دری وارد شدم بالاخره نشد که بشه، مدام میگفت سیاسی شدید و خطرناک شدید و نمیخوام ثواب کنم و ... . در آخرین جملاتم ازش تشکر کردم و گفتم فقط زمان بدید تا جایی برای وسایل پیدا کنیم.
برگشتم داخل خدا رو شکر کردم عینک و ماسک قسمت زیادی از صورتم و بغضی که در شرف ترکیدن هست رو پوشونده. از آقای عیار خداحافظی کردم و یک مسیر طولانی رو پیاده رفتم و هی زنگ زدم و زنگ زدم تا بلکه یک دری باز بشه.
حدود دو ماه آسه رفتیم و آسه اومدیم و هی جلسه و پیگیری و ... امید داشتیم به پادرمیانی های آقای عیار و دکتر یارمحمدی که از اعضای اصلی هیات مدیره شرکت بودند و خوش بین بودن به حفظ خونه برای بچه ها.
اما در نهایت، در کمال ناباوری ...
بیست و پنج شهریور
وکیل شرکت زنگ زد که خونه رو اجاره دادن و قرارداد مستاجر جدید شروع شده و همین امروز بیایید وسایل رو ببرید وگرنه میذاریم بیرون ...
با صحبت با مستاجر جدید کمی زمان گرفتیم که وسایل رو جا به جا کنیم.
دل کندن از تک تک اتاق هایی که با عشق برای بچه ها درست شده بود خیلی سخت بود. دل چرکین بودیم از آدمهایی که بذر ترس کاشته بودن و هر تلاشی کرده بودن که ما اینجا نباشیم...
تازه ماراتن بعدی شروع شد...
پیدا کردن یک خونه که فضای کافی و مناسب رو داشته باشه.
چیزی که شاید خیلی آسون به نظر می اومد تبدیل شده بود به هفت خوان رستم.
بنگاهی نبود که سر نزده باشیم. قیمت ها چند برابر شده بود و به خاطر کرونا کسی جا به جا نمی شد.
دیگه کم کم افتاده بودیم دنبال در زدن و پیدا کردن صاحبِ خونه هایی که به نظرمون مناسب بودن به این امید که قصد اجاره داشته باشن.
چندین بار تا پای قرارداد رفتیم اما انگار طلسم شده بود، هر دفعه به بهانه ای صاحبخونه پشیمون می شد.
بین همه خونه هایی که دیدیم یک خونه خیلی موقعیت مناسبی داشت، هر بنگاهی هم می رفتیم اونو معرفی میکرد اما صاحبخونه راضی نمی شد خونه رو بده به ما.
به گرفتن خونه تو محله های دیگه هم فکر می کردیم. حتی به مدل دیگه ای از فعالیت که نیاز به فضای ثابت نداشته باشه. اصلا مگه خونه ایرانی یعنی یک چهاردیواری؟ خونه ایرانی یعنی همین مهر و عشق جاری بین ما و بچه ها...
به خاطر بالا رفتن قیمت ها اکثر خانواده هایی که واقعا نیاز به حمایت داشتن از محله رفته بودن. انگیزه امون برای رفتن به محله دیگه بالاتر می رفت اما خب ... نوروزآباد رو چیکار می کردیم؟
نو+روز+آباد=فرسوده+شب+خراب
منطقه ای پر از گاراژهای تفکیک زباله و یک عالمه بیقوله و ده ها معصومیت رها شده...
با وجود کرونا و شرایط نوروزآباد امکان فعالیت سیار هم خیلی فراهم نبود و نزدیک ترین محل به نوروزآباد که می تونستیم مکانی برای فعالیت داشته باشیم احمدآباد بود.
بیست و چهارم مهر
دیگه کم کم راضی شده بودم بریم یک محله دیگه خونه بگیریم. انباری که وسایلمون رو گذاشته بودیم فروخته شده بود و جایی برای اون همه اجناس که برای دونه دونه اش خون دل خورده بودیم نبود. زمان برای تصمیم گیری خیلی کم بود و باید سرعت عمل به خرج می دادیم.
با مهدی و سمیرا رفتیم پیگیری یکسری کارها و به چند تا خانواده تو نوروزآباد هم سری زدیم. دوباره داغ دلم تازه شد...نوروزآباد رو چیکار می کردیم؟
آخرین کارمون این بود یک فاکتوری از صاحبخونه یکی از خانواده ها بگیریم. عصبی و کلافه بودم از چندین ماه پیگیری برای این فاکتور. در نهایت رفتیم دم خونه پسر صاحبخونه و اصرار که دیگه حتما باید امروز فاکتور بهمون بدید. گفت:«برید دم خونه پدرم میام اونجا»
در حالی که به زمین و زمین فحش میدادم رفتیم همونجا...
یکدفعه همون آقایی که صاحبخونه همون خونه ای بود که چشممون رو گرفته بود و راضی نمی شد خونه رو بهمون بده دیدیم منتظر تو کوچه ایستاده.
رفتیم صحبت کردیم و آشنایی دادیم و اون طرف گفت هنوز خونه نگرفتید؟ ما هم گفتیم نه.
گفت خونه ما هم هنوز اجاره نرفته و هر کس میاد نمیشه...
خلاصه اون گفت من قرار نبود الان این ساعت اینجا باشم و ما هم گفتیم اصلا یک کار دیگه داشتیم و قرار نبود اینجا باشیم و بالاخره بالا و پایین و یکسری شرط و شروط گذاشت در نهایت گفت این قضیه رو به فال نیک بگیریم و بریم برای بستن قرارداد.
بیست و نهم مهر
روز موعد به نظر فرارسید.
چک آماده وکیل آماده جناب صاحبخانه(آقای صادقی) آماده در بنگاه که انشالله قرارداد رو ببندیم که آقای صادقی پاش رو کرد در یک کفش که با موسسه قرارداد نمی بندم و باید با شخص ببندیم. هر چقدر آسمان و ریسمون بافتیم که نمیشه و قانونی نیست و ... قبول نکرد و در نهایت در کمال ناباوری دست از پا درازتر از بنگاه اومدیم بیرون.
دوباره ماراتن گشتن و رفتن تا پای قرارداد و نشدن شروع شد...
چهارشنبه هفت آبان
شماره آقای صادقی افتاد روی گوشیم. (شماره اش رو ذخیره کرده بودم)
جواب دادم و گفت:«شما تماس گرفتید؟»
گفتم:«نه والا»
آشنایی دادم و یادش افتاد کی هستم.
پرسید:«هنوز خونه پیدا نکردید؟»
گفتم:«نه متاسفانه خیلی گشتیم ولی هنوز موفق نشدیم»
گفت:«هر کس تا الان اومده معامله امون نشده، از این طرف و اون طرف هم ازتون تعریف کردن گفتن چرا خونه رو ندادم به شما. امروز هم قرار دارم با یک مستاجری، می رم بنگاه اگر معامله شد که هیچی اگر نشد بیایید خونه انگار قسمت شما هست.»
پنجشنبه هشت آبان
آقای صادقی پیام داد که بیایید خونه انگار قسمت شماست. :)
و البته این داستان ادامه دارد ...