ویرگول
ورودثبت نام
فاطِمه_اِف.ميم_
فاطِمه_اِف.ميم_
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

و زندگي در يك خاموشي عميق

به نام خدا

اين روزهايم را همه نوجواني مي نامند اما هم همه و هم من ميدانيم كه دلم در روزهاي كودكي گير است يك پايم هميشه اينطرف است و يك پايم هميشه آن طرف و شايد اصلا نوجواني نيمي در كودكي و نيم در جوانيست و اين هم ميشود مايه آزار.

ازار كسي كه يا بهتر بگويم تك دختري كه حقيقتا سلطنت ميكرده تا يك سني دنيا بهترين روزهايش را برايم فراهم كرده بود،تاقدري كه شايد بهشتي را تجربه كردم در كودكي هايم پله هاي آن خانه هنوز هنوز اولين و زيباترين گوشه ذهنم را اشغال كرده اند هر راه پله اي كه مي بينم آن پله ها و شيريني هايش تمام وجودم را كودك مي سازد.

و دوباره از روي پله ها غلط مي خورم گريه مي كنم و پدر دست دختر كوچك را مي گيرد و او را در مغازخه هاي كل شهر دور مي دهد،دختر كوچك به مغازه هاي سر كوچه مي گويد مغازه هاي تمام شهر!

دختر كوچك هميشه يك كاميون باري پلاستيكي مي خريده و ليوان و چه دنيايي داشته با ليوان هايش.و دوباره غلت مي خورده از روي پله و اشك جاي لبخند را مي گرفته و اينبار با ليوان پلاستيكي قرمز بر مي گشته.

گذر از هر پله اي چنان مرا در رويا غرق مي كند كه شايد ذهن تشنه كودكيم چندين برابر سالهاي زندگي در خردسالي و حتي نوجواني خاطره بسازد.

از مهد با سرويس بر مي گردم شايد ده نفر هم باشيم حتي،جا نيست ميروم كنار شيشه عقب دراز مي كشم،راه طولاني است و دختر كه ساعت يك از مهد بيرون مي آيد دو و نيم يا حتي در ترافيك ها تا ساعت سه هم منتظر خانه است يا شايد خانه منتظر او.كنار شيشه عقب راحت ترين جاست چشمانش تاب نمي آورد خستگي آنها را مي خواباند دختر كه چشم وا مي كند دارند وارد خانه مي شوند دستان پدر او را در بر گرفته پله ها پاهاي خسته ي كوچكش را اذيت مي كند چيزي از بيدار شدن نمي گويد در آغوش پدر تا اتاق مي رود دختر بعد ها فهميده كه پدر ميدانسته كه او بيدار است!

وقتي پنج ساله مي شوم مهد عوض مي شود خانه عوض مي شود شهر هم عوض مي شود حتي،يك سال كه مي گإرد يا شايد دو سال دختر در بيمارستان است با پدر و مادر و برادري كه هنوز نمي شناسدش،دختر مي رود كه برادر نو را ببيند اما دور از انتظار است آنچه مي بيند ؛در دلش مي گويد:«چه زشت!»

مي رود كه مادر را ببيند دلش تنگ اوست مادر نگران پسر است و انگار تك دختر گم مي شود لا به لاي اشك هاي مادر،دختر هنوز دلخو است از مادر...


كودكيم دو بخش شده از بعد از برادرم بعد او يا بهتر بگويم كودكي با او همراه شده با كمي حسادت و دعوا .

فاطِمه

_اِف.ميم_

كودكينوجوانيمن نوشتفاطمهاف ميم
اينروزها فقط ميكوشم كه از لغزش قدم هايم بكاهم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید