قبل از شروع کتاب " پروژه شادی" و بعد از رد شدن از تیغ خود سانسوری، برای وفاداری به خودم و البته مخاطبی که این مطلب را می خواند بهتر دیدم که تجربه قبل از خواندن کتاب را بنویسم.
قبل از اینکه این مطلب را بنویسم با خودم خیلی کلنجار رفتم و خودسانسوری کردم، اما من منم نه دیگری.
وقتی بچه بودم حدود ده ساله، دخترِ همسن یکی از آشنایان که وضعیت مالی خوبی نداشتند هر زمانی که فرصت پیدا می کرد برای من از مزایای فراوان فقر می گفت.
داستان او این بود: ( لحن بچگانه و جمله بندی های عجیبش را هنوز به طور واضح به خاطر دارم اما به دلیل اینکه روند خواندن متن راحت تر شود، متن داستان را ویرایش می کنم.)
" افرادی که ثروتمند هستند حتما حق کسی را پایمال کرده اند و به بدترین شکل مجازات می شوند. -و با یک مثلا یک داستان از یک آشنای خیالی تعریف می کرد.- مثلا حاج اصغر * ( یک سری اسامی عجیب) که همسایه عمه ام است، سر شریکش کلاه گذاشته و حالا یک خانه بزرگ و دو باب مغازه دارد، اما همیشه مریض است و یکی از بچه هایش هم دیوانه به دنیا آمده...( در نظر این افراد بیماری یک نوع مجازات برای گنهکاران یا امتحان الهی برای مقربان است.)
یا مثلا پسر خواهر ***( باز هم یک سری اسامی فقط برای اینکه حقانیت حرفش ثابت شود.) را دیدی؟ خیلی چاق و بزرگ است و چشم هاش باریک و کشیده است. ( به پسری اشاره می کرد که منگول بود.- اگر اصطلاح دیگری برای منگول وجود دارد، لطفا اطلاع بدهید.) مادرش هر دو دستش پُر از النگوی طلاست و پدرش هم باغ و زمین زیاد دارد، اما مردم می گویند از راه دزدی ثروتمند شده!
توصیف های دقیق از شکنجه های روز قیامت و سوخته شدن ها و ضجه زدن ها و همین طور فلز مذاب به قدری دقیق و با جزییات بود که گاهی آرزو می کردم که مانند داستان " شاهزاده و گدا"، جای من و او عوض شود و من از مزایای فقر بهره مند شوم.
تلاش می کردم تا لباس های پاره بپوشم. مراقب بودم غذایی که می خورم کمترین مقدار ممکن باشد. با این وجود باز هم وضعیت من از او بهتر بود . من با سن کم در انتظار روز قیامت هر روز مضطرب تر از قبل می شدم. بعد از قطع رفت و آمد با این دوست عزیز! داستان هایش در جایی،گوشه ی تاریک مغزم طبقه بندی شد و هر زمان صحبتی یا داستانی در ستایش فقر و مذمت دنیا دوستی و ثروت اندوزی می خواندم، همه خاطرات برای من زنده می شد.
اگر چه پیش زمینه فکری من با این روش آلوده شده بود اما از طرف دیگر اُنس با کتاب و نوشتن و جستجوی علت هر چیزی، راه را برای اصلاح دیدگاه من نسبت به پول هموار کرد.
وقتی بزرگتر شدم متوجه تفاوت پدرهایمان شدم:
در باور من زندگی برای همه مردم چه ثروتمند و چه فقیر می گذرد، روز ها، ماه ها، سال ها و عمر توقفی ندارد تا لحظه رسیدن منزلگاه مرگ.
کسی که ثروتمند است، لزوما دزد یا کلاهبردار نیست.
ذهن و جسم و زمانی که هر انسانی در اختیار دارد به عنوان سرمایه اولیه می تواند به کار گرفته شود و یا به بطالت برود.
هیچوقت از تلاش دست بر نمی دارم، ممکن است خسته شوم یا ناله کنم اما مسیر من به سمت موفقیت برنامه ریزی شده و دوباره برای ادامه دادن تلاش می کنم.
شاید به نظر عجیب برسد اما پول به واحدی برای سنجش میزان موفقیت من هم تبدیل شده است. زمانی که تلاش می کنم، مغرورانه نیست که بگویم کاملا منتظر دریافت نتیجه (پول و شادی) هستم. از تواضع و فروتنی در این مورد بیزارم.
البته قبل از خواندن کتاب " ثروتمند ترین مرد بابل" گاهی حس گناه برای پول داشتم مثل شیطانی که در من برای اعمال شیطانی بهانه های قابل قبول می آورد. اما بعد از آن فهمیدم که پول شیطان نیست بلکه
و باز هم یادآوری برای پست بعدی " پروژه شادی"