ویرگول
ورودثبت نام
Marny
Marny
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

آقای ملکه

تصمیم گرفتم بنویسم. این بار یه جایی که بقیه هم بتونن بخونن. خیلی وقته متوجه شدم چقدر تو ابراز احساساتم و افکارم مشکل دارم. چقدر خود واقعیم رو قایم کردم طوری که الان هیچ کس منو نمیشناسه...من واقعی رو.

پس این بار سعی میکنم اینجا بنویسم. تصمیم گرفتم در این مورد خیلی به خودم سخت نگیرم. نه از قضاوت دیگران بترسم و نه از اینکه چیزی که مینویسم به اندازه ی کافی خوب نباشه. دلم میخواد کارم رو با نوشتن در مورد کتاب ها و سریال هایی که میخونم و میبینم شروع کنم و بعد شاید در مورد زندگیم و روز هایی که سپری میشن هم نوشتم.

آقای ملکه...من از این سریال خیلی چیزا فهمیدم. خیلی فکر کردم. شاید این خیلی ای که میگم چندان زیاد نباشه ولی برای یه کی دراما که با سرعت ۱ و نیم برابر دیدم به نظرم خوبه.

1_ فهمیدم شخصیت آدمایی که تو تاریخ بودن، چقدر میتونه تاثیرگذار باشه. جایگزینی روح عفیف و ملاحظه کار یک ملکه با روح جسور و گستاخ یه مرد از دویست سال آینده میتونه خیلی چیزا رو عوض کنه.

2_ اون مرد آشپز با اعتماد به نفسی که داشت(احتمالا چون از آینده اومده و همه چیز رو میدونه) تونست از پس همه چالش هایی که در انتظار اون دختر جوونی که قرار بود ملکه بشه بربیاد و موفق بشه. تونست توجه همه رو جلب کنه. امپراطور رو عاشق خودش کنه. باعث بشه که اون پیروز بشه و یه زندگی مستقل، مستقل از خانواده و قبیلش، برای خودش درست کنه. به هیچ کس اجازه ی دخالت نداد و سعی کرد مشکلاتش رو به روش خودش حل کنه و در نهایت موفق شد.

اگه کیم سویونگ واقعی تو اون بدن بود چی میشد؟ احتمالا دربرابر هر چالش نگران میشد و خودش رو می باخت و نمیدونست باید چی کار کنه. اما اون مرد تونست با سیاست رفتار کنه. برای هدفی که براش مشخص بود، اولش برگشتن به دنیای خودش و پر شدن دریاچه و بعد بقا در همون بدن، به شیوه ی خودش تلاش کرد. الان که فکر میکنم شاید فرق اون دو روح تو این بود که اهداف متفاوتی داشتن. شاید دقیقا اهداف متناقضی.

3_ یه جایی از فیلم، اسم امپراطور سریال یعنی چول جونگ رو سرچ کردم. وقتی دربارش تو ویکی پدیا میخوندم یه احساس عجیبی بهم دست داد. امپراطور ۱۹ ساله ای که بی سواد بوده و حتی نمیتونسته پیام های تبریکی که براش نوشتن رو بخونه. حس کردم چول جونگ چقدر بیچاره بوده. درمانده. مردی که ۲۰۰ سال پیش کیلومتر ها دورتر زندگی میکرد. کاملا تونستم حسش کنم. زندگی منم مثل چول جونگ یه روزی تموم میشه. ولی هیچ کس احتمالا خبردار نمیشه که چه روز هایی بیچاره، درمانده یا خوشحال بودم.

آیا چول جونگ الان حس بهتری داره که از روی زندگی فلاکت بارش یه سریال کمدی و سرگرم کننده ساختن؟

4_ اوایل سریال چول جونگ عاشق یه دختر دیگه بود و از ملکه نفرت داشت. ولی کم کم و در نهایت عاشق ملکه شد. به نظر میرسید هنوز اون دختر رو دوست داره ولی عشقش به ملکه سوزناک تر بود. درسته که این فقط یه سریال کره ایه، ولی این اتفاق چه طوری میفته؟‌ آیا ممکنه منم یک روز وسط یه رابطه عاشق یکی دیگه بشم و بیخیال اون یکی؟ یا اینکه دو نفر رو همزمان دوست داشته باشم.

اتفاقی که اینجا میفتاد، تو این سریال، این بود که وقتی عشق اول پادشاه با گریه و استیصال ازش میپرسید: شما به ملکه علاقمند شدین؟؟ پادشاه با تعجب و بهت جواب میداد: من نمیتونم عاشق ملکه بشم؟

یعنی امپراطور این رو حق خودش میدونست که عاشق چند نفر همزمان باشه.

5_ به عنوان کسی که عاشق پایان های غم انگیز و بازه، باید بگم اصلا پایان این سریال رو دوست نداشتم. مثل فیلم های ایرانی، همه از دم مرگ نجات پیدا کردن، به هم رسیدن، آدم بدا بدبخت و مجازات شدن و آدم خوبا پیروز و خوشبخت شدن. حتی بابای ملکه که خودش جزء افراد دزد و مجرم بود، متحول شد و مجازات نشد. تنها چیزی که به نظرم خوب بود مرگ رقیب عشقی امپراطور بود که از بچگی با ملکه بزرگ شده بود. ملکه بهش مثل یه برادر نگاه میکرد ولی اون عاشق شده بود و میخواست هر جوری شده از ملکه و بچه ای که تو شکمشه محافظت کنه. تموم هدف زندگیش همین بود. حتی بی علاقگی ملکه نسبت به خودش رو نمیتونست بپذیره. چون عشق اون تبدیل شده بود به بخش بزرگی از هویتش. اگه این عشق رو از دست میداد، نمیدونست کیه و میخواد چی کار کنه. چقدر این برای من آشناست. اون روز که کنکور دادم، هفته ی بعد دلم میخواست یه آزمون دیگه ثبت نام کنم. چندین سال بود هدفم کنکور بود. هویت من شده بود. من بدون هدف قبولی تو یک آزمون هیچی نبودم. یه آدم بی هدف بودم فقط.

6_ بعد از تموم شدن سریال، خیلی درمورد تاریخ کره تحقیق کردم. پادشاه های چوسان و سرنوشتشون و بعد اشغال کره توسط ژاپن و بعد جنگ جهانی دوم. کار فانی بود. ربط دادن سریال کره ای های تاریخی ای که تا الان دیده بودم به هم و پیدا کردن حقیقت.

7_ وقتی درمورد تاریخ چوسان میخوندم، تقریبا همه ی ملکه ها و پادشاه ها تو سن کم کارشون رو شروع کرده بودن. ۱۰ سالگی، ۱۴، ۱۹ و... . چقدر بی رحمانه که که از یک بچه خواسته بشه اون همه مسئولیت رو قبول کنه و خودش رو محدود و کنترل کنه. چرا باید یه دختر ۱۴ ۱۵ ساله، از دنیای بچگیش بیرون کشیده بشه و رسم و رسوم دست ‌و پاگیر و مسئولیت های سنگین رو قبول کنه.

8_ خیلی فکر کردم. بهتره چه روحی با چه شخصیتی جایگزین من تو این بدن بشه تا مشکلاتم حل بشه و زندگی برام آسون بشه؟ احتمالا روحی که درست با دیگران ارتباط میگیره، مخ همه رو میزنه و دل همه رو میبره، جسور و شجاعه و میدونه این آدما و بازی های دنیا هیچ چی نیستن.

احتمالا کافیه. شب به خیر :)




ملکهسریالنقد فیلمتاریخ کره‌جنوبی
من فقط تصمیم گرفتم که بیشتر بنویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید