Marny
Marny
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

اینجا که منم

سلام. مدت ها به معنای زندگی فکر کردم. به نظر میرسه معنایی نداره یا شاید من نتونستم پیداش کنم.

اول به این نتیجه رسیدم معنای زندگی باید چیزی از جنس عشق باشه نه چیزی از جنس عقل و استدلال. فهمیدم عشق مسائل پیچیده رو ساده و سختی هار رو آسون میکنه. پس احتمالا باید معنای زندگی از جنس عشق میبود؛ عشق به خدا...عشق به رسالت...عشق به خانواده...یه همچین چیزی.

وقتی علی به دنیا اومد و دیدم مامانم چطور عاشقانه دوستش داره و با اینکه به خاطرش کلی سختی بهش وارد شده بازم عاشقشه، عشق دیگه برام اون‌ مفهوم جادویی و اسرار آمیز نبود.چند میلی گرم هورمون یا نوروترنسمیتر بود که به خاطر زایمان، شیردهی و...تو بدن ترشح میشد. چقدر ما برنامه ریزی شده هستیم. مثل رباتا. به دنیا میایم. رشد میکنیم. یاد میگیریم. یه روزی میرسه که به جفت نیاز پیدا میکنیم. بعدش دلمون میخواد بچه داشته باشیم و بزرگش کنیم...این چرخه ادامه پیدا میکنه و این طوریه که نسل ما آدما روی زمین حفظ میشه. قانون طبیعت...بقا.

در واقع انگار عشق و علاقه هم یه چیز از پیش تعیین شده هست. طبیعت تعیین میکنه که ما عاشق چی بشیم تا بتونیم زندگیمون رو ادامه بدیم و بچه بیاریم.

خیلی مسخرس. حداقل به نظر من.

من فقط تصمیم گرفتم که بیشتر بنویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید