نویسنده و کارگردان: فواد کریمی

عنوان سریال: رقص سرنوشت
ژانر: خانوادگی، درام، کمدی
محل ضبط: برلین، آلمان
تاریخ شروع ساخت: ۲۰ آوریل ۲۰۲۵
(نمای باز - برلین، صبحی خاکستری)
راوی (با صدایی گرم و دراماتیک):
«برلین... شهری سرد، اما پر از قصههایی که در دل دود و شیشه و قهوهخانهها میرقصند...»
فواد کریمی با لباسهای مندرس، بهسختی از قهوهخانهای قدیمی بیرون میآید، بلیطهای لاتاری در دست.
درون کافه، صدای شلوغی. رضا موسوی با کت شیک و تهریش، پشت میز قمار نشسته.
رضا (با خنده تلخ):
ببین فواد کریمی... قمار زندگیه. یا همه چی میبره، یا همه چی رو ازت میگیره.
فواد (با پوزخند):
من که چیزی برای باختن ندارم رضا...
(فلشبک – کوچهای در تهران)
کودکی فواد، کنار مادرش، سفرهای ساده:
فواد جان! نون گرفتی؟
(بازگشت به حال)
فواد از قهوهخانه بیرون میرود، علی سینا – بادیگارد قویهیکل – پشت سرش با نگاهی وفادار.
علی سینا (آرام):
هر جا بری، منم باهاتم رئیس.
فواد (لبخند نصفه):
تا وقتی پول نباشه، رئیس نیستم علی جان...
(چند روز بعد – دفتر وکیل، قند آغا)
قند آغا (با صدایی مطمئن):
«جناب کریمی، تبریک میگم. ارث پدرتون به شما منتقل شد. یک باغ در حومه شرقی برلین...»
فواد با چشمانی اشکآلود:
پدرم مرد؟ ولی من حتی نمیدونستم کجاست...
(رضا موسوی – در عمارت بزرگ، با نمایی غمانگیز)
مشاورش، مجتبی علمی، وارد میشود. دماغ چسبزده، ژاکت راهراه خندهدار.
مجتبی عالمی (با لهجه شیرین):
رئیس، دوباره رو اسب اشتباهی شرط بستی! خونهرو باختیم!
رضا (در سکوت به عکس معشوقهاش نگاه میکنه):
دل که رفت، عقل هم رفت مجتبی...
(نمایی از باغ - فواد به همراه قند آغا)
قند آغا:
«رضا موسوی میخواد باغش رو بفروشه. از سر ناچاری.»
فواد (در فکر):
«همون رضا؟... بازی برگشت شروع شد...»
در شیشهبار، عاریض، با پیراهنی باز و شیشهای در دست، بلند میخنده.
علی نظری وارد میشود، با چهرهای ساده و دستهای پینهبسته.
علی:
سلام آقا... کارگر نمیخواین؟ هر کاری باشه...
عاریض (بدون نگاه کردن):
جار بزن! شیشه میسابیم، نه دل! شروع کن!
سعید، همکار علی، به شوخی:
اگه از دست عاریض جون فرار کنی، مردی!
(خانه علی نظری – شب)
عزیز هوشمند، پدر علی، در حال چای خوردن.
عزیز (با غرور):
پسرم مرد شده. دیگه نون خودشو درمیاره.
(کافه – رضا موسوی تنهاست، قماربازان بدنام وارد میشن: جمشید، فرید، سجاد، زبیع)
سجاد (با صدای خشدار):
رضا جان، شنیدیم رفتی تو ضرر. یه بازی دیگه، برد برد!
رضا با بیمیلی:
من دیگه بازی نمیکنم با شیطانها...
رضا در تاریکی، با بغض:
اون رفت... من موندم و این پوچی لعنتی.
(در دفتر فواد – دکور شیک و امروزی)
فواد حالا کتوشلوار پوشیده.
علی سینا (با لبخند):
بالاخره شدی رئیس.
فواد:
ولی هنوز تشنهم علی... تشنهی انتقام.
رضا موسوی با ناامیدی باغ را به فواد میفروشد.
رضا (به قند آغا):
بدهکاری درد داره، ولی خیانت... میکشه.
مجتبی در حال خوردن تخمه – با لحنی طنزآمیز:
اگه دلم میخواست، زندگیمو میدادم فیلمش کنن!
(کافه – عاریض با علی نظری بحث میکنه)
علی:
آقا، چرا همیشه عصبانیا؟
عاریض:
چون دنیا باهام شوخی نکرد!
رضا در شیشهبار، فواد وارد میشه.
فواد:
تو یه روزی منو خندوندی، حالا نوبت منه...
رضا (با نگاه خسته):
ولی من دیگه نمیخندم.
مجتبی عالمی (پچپچ به رضا):
«یهکم کمدی بریز توش... زندگی تلخ شده.»
(پارتی شبانه – جمشید و دوستان مشغول مینوشن)
زبیع:
«هر کی قمار نمیکنه، زندگی نمیکنه!»
علی نظری از دور نگاه میکنه – بین فقرا و ثروتمندان مانده
عزیز هوشمند به پسرش:
«پاتو از گند بیرون بکش علی جان...»
علی:
ولی کار همینه بابا... راه فرار نداره.
رضا تو خیابون – بارون میباره، زیر بارون زار میزنه
فواد در دفتر – با لبخند شیطنتآمیز:
این برلینه... یا میبلعت، یا میبلعی.
(سکانس کمدی – مجتبی با گوشی در دست، وسط جلسه مهم خوابش میبره)
(سکانس درام – رضا یاد معشوقهاش میافته، آهنگ سنتی پخش میشه)
فواد، باغ را بازسازی کرده و آنجا را به آسایشگاه تبدیل میکند
فواد (خطاب به علی سینا):
میخوام جایی بسازم که امثال ما، دوباره متولد شن.